یک آرزوی دست نیافتنی

زندگی، نه به معنی آنچه تنها حیات است، به معنی آنچه ما بر آن اراده می‌کنیم اگر بر دو باور استوار باشد مسیر موفقیت، پیشرفت و آرامش را خواهد پیمود.

 

غرور و تواضع

 

آدمی باید برخودش مغرور باشد، او مجموعه‌ای از توانایی‌ها و اخلاقیات و مهارت‌ها و اهداف و رویاها و تجربیات است که بسیاری از آن‌ها مختص خود اوست و به واسطه همان‌ها است که او را از دیگران متمایز می‌کند، پس آدمی باید به خودش مغرور باشد چون تواناست و مخلوق خداوند.

در عین حال باید این نکته را درنظر بگیرد که او تنها انسان موجود در عالم نیست، او تنها فردی نیست که این ویژگی‌ها را دارد. غرور بیش از حد و مطلق‌گرایی به خود ویران‌گر است. به قول حضرت حافظ "تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز" باید از خود گذشت، باید خود را کنار گذاشت، خود را در نظر نگرفت. 


عجیب است این بازی زندگی، این شوخی خداوند. هم باید به خود مغرور بود و خود را دوست داشت و در جهت خواسته‌های خود فردیت خود قدم برداشت، هم باید از خود گذشت و خود را در نظر نگرفت و به خود مغرور نشد. 
انگار دنیا فریاد می‌زند که زندگی بندبازی است. یک طناب نازک غرور و تواضع، درنظرگرفتن خود در عین گذشتن از خود. انگار می‌گوید که آسودگی ندارد که بگویی پس تنها من مهم هستم یا بگویی پس باید از خود بگذرم و بر میل دیگران رفتار کنم. انگار می‌گوید هیچ کدام نمی‌شود، تو باید هر دو باشی. یک ذهن زنده که در هر لحظه هم از خود می‌گذرد و هم به خود مغرور باشد. 

بنظرم دنیا دارد فریاد می‌زند که هیچوقت و هرگز تو را آسوده رها نخواهم کرد که به آرامش برسی، دنیا در تلاطم است و تو را نیز با خود درگیر می‌کند. آرامش دائمی هرگز به وجود نخواهد آمد. آرامش را باید در لحظات کوچک و خوشی‌های کوچک و در متن و بطن زندگی پیدا کرد و ساخت. آرامش دائمی نه ساختنی است، نه رسیدنی و نه بدست آوردنی. آرامش را باید در متن زندگی و در هیاهوی اتفاقات و سختی‌ها یافت و ساخت.

 

 

پ.ن: به معنای واقعی کلمه یک گاه‌نوشت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میم رسپلی

شرمنده! سوا کردن نداریم همش درهمه

به نام مهربان‌ترین مهربانان

 

پدرم همیشه یک مثالی داره درمورد خرج‌های زندگی که خب بنظرم جالبه. میگه:

طرف تو خونش یک دیوار خالی داشت، خانواده میومدن می‌رفتند، نگاه می‌کردند می‌گفتند دیوار خالی حیفه الکی مونده. چرا یک طاقچه روش نسازیم؟ طاقچه رو می‌سازند نگاه می‌کنند میگند خب طاقچه خالی که نمیشه، یک پارچه ترمه‌ای چیزی باید روش بندازیم دیگه. پارچه رو می‌ندازند بعد نگاه می‌کنند میگند خب این‌طور هم که نمیشه، باید یک شمعدونی، گلدونی، تابلویی، چیزی بذاریم روش دیگه، خالی خالی که نمیشه باشه. گلدون رو هم میذارند و قص علی هذا ... .

میدونید، می‌خواهم بگم داستان زندگی ما پر از این طاقچه‌هاست. یه دیوار خالی داریم میگیم خب بذار روش طاقچه نصب کنیم ولی اصلا حواسمون نیست که طاقچه فقط طاقچه نیست، هزارتا قصه و دنگ و فنگ دیگه داره دنبال خودش. ولی ما فقط طاقچش رو می‌بینیم و تو نظر اول هم فقط همون رو می‌خواهیم. اما از همه جا بی‌خبر میوفتیم تو دنیای ترمه‌ها و گلدون‌ها و ... . واقعیتش یه بخش مهمی از این عواقب تقصیر خودمونه. از این خوش‌خیالی میاد که میشه سوا کرد ولی متاسفانه نمیشه، همش درهمه. همین هم کار دست‌مون میده :).

 

چهارتا فیلم سینمایی و سریال عاشقانه می‌بینیم، چهارتا آهنگ گوش میدیم. چهارتا شعر میخونیم، خصوصا شعرهای کلاسیک خودمون که پر از توصیف عشقه. یک فانتزی برای خودمون از عشق و دوست‌داشتن می‌سازیم و هلک هلک تو دنیا می‌گردیم تا نیمه‌گمشده خودمون رو پیدا کنیم. فقط هم می‌خواهیم نیمه‌گمشده رو پیدا کنیم، فعلا درمورد بقیش نظری نداریم، اصلا بهش فکر نمی‌کنیم. تو مطلب قبلی هم نوشتم، عشق از جنس زندگیه و ما خیلی وقتا اصلا حواسمون به این نیست. وقتی حواسمون نباشه ماجرامون میشه ماجرای طاقچه. خب عشق رو پیدا کردیم بعدش چی؟ تو فیلم‌ها و کتاب‌ها فقط تا اینجاش رو تعریف کردند. من اونطور دوستش دارم اون من رو این‌طور دوستم داره، همین. تا همینجاش برامون جذاب بوده دیگه. این طاقچه‌ای که رفتیم ساختیم برای دیوار خالیمون، پارچه ترمه از جنس تعهد و ازخودگذشتگی می‌خواد، آمادگیش رو داریم؟ گلدون تلاش کردن برای ساختن زندگی می‌خواد، آمادگیش رو داریم؟ آینه از جنس محبت واقعی و مداوم می‌خواد، از جنس مراقبت، از جنس همراهی، آمادگیش رو داریم؟
عشق مراقبت می‌خواد، باید همیشه حواسمون بهش باشه.

 

بگذارید یک مثال دیگه از این مدل طاقچه‌ها بزنم.

 

بچه‌ها خصوصا تو دوران نوزادی، خیلی گوگولی و نمکین هستند. لپ هم که اگر داشته باشند ماشاالله :). تو همون نوزادی هم اگر در حال و هوای خودش بهت لبخند بزنه که دیگه تا عرش میره آدم.
بچه گوگولیه، نازه و هزارتا چیز دیگه. خب چرا بچه نداشته باشیم؟ و بسم‌الله طاقچه جدید. بچه خیلی جذابه اما هزارتا مراقبت می‌خواهد. از بزرگ کردن و ایناش بگذریم، تربیت کردن می‌خواد، مواظبت می‌خواد. خرج کردن می‌خواد، خرج درس و تحصیل، خرج پوشاک و ... . تازه باز از همه اینا بگذریم، همین بچه گوگولی بزرگ که بشه، ممکنه تو روی پدر و مادرش بایسته، مخالفت کنه، از سرجوانی و ناپختگی حرف درشت بزنه. همین نوزاد گوگولی تا آخر عمر پابند خواهد شد و تحمل کردن و حرف شنیدن می‌خواد.
بچه‌ داشتن هم خیلی وقتها طاقچست. اولش دیوار خالی دیده میشه که با یک کوچولوی دوست‌داشتنی میشه پرش کرد، اما کسی حواسش به بعدش و مسئولیت‌هاش و عواقبش نیست.

 

 

مثال که زیاده از این طاقچه‌ها تو زندگی، قرار هم نیست اینجا از همه مثال‌ها گفت.
خیلی از این طاقچه‌ها رو میشه جمع کرد، میشه خراب کرد. اما خیلی‌هاش به زندگی آدمای دیگه بند میشه. همیشه میگیم خدا بزرگه، خدا که آره خیلی بزرگه، اما قبلا از توصل به بزرگی خدا، آدم عاقل و منصف یکبار کل فراز و نشیب‌های مسیرش رو از نظر می‌گذرونه و خودش رو برای مواجهه شدن باهاشون آماده می‌کنه، شاید خیلی‌هاش پیش‌نیاد، اما باید آماده بود. آدم عاقل وقتی تصمیم می‌گیره طاقچه رو دیوار خونش بسازه انتظار این رو داره خرج‌ها فقط به طاقچه خلاصه نمیشه و داستان ادامه داره.

 

همین :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میم رسپلی

عشق، دوست داشتن، نیاز

به نام خالق عشق

 

نیاز از جنس وابستگیه، وقتی نیاز باشه وابستگی به همراه داره. می‌دونی وابستگی مثل چیه مثل اعتیاده. وقتی ازت می‌گیرنش یا ازت دورش می‌کنند نشئه میشی، فکر می‌کنی دیگه می‌میری، براش تلاش نمی‌کنی له‌له می‌زنی. اما عشق و دوست‌داشتن از جنس وارستگیه، زندگی از جنس وارستگیه. برای رسیدن به زندگی خوب تلاش می‌کنی، برای رفاه و سعادت تلاش می‌کنی. برای رسیدن به اون آدمی که انتخابش کردی تلاش می‌کنی. اما له‌له نمی‌زنی. اگر دوری رخ بده، دوری سخته ولی تحمل می‌کنی. برای خودت هم منزلت و ارزش قائلی، همه چیز و زندگیت رو در بودن اون آدم، اون زندگی، اون رفاه نمی‌بینی. ولی برای بدست‌آوردنش برای بودن باهاش تلاش می‌کنی، حتی سختی می‌کشی و صبوری می‌کنی.

 

دیروز پرسید از بین کسی که دوستت دارد و کسی که دوستش داری کدام را انتخاب می‌کنی؟ رفتم نظرات پست رو ذیل پستش خوندم و خب نظر از هر دو طرف بود، بیشتر اما می‌گفتند آن کسی که دوستمون داره را انتخاب می‌کنیم. اینجا می‌تونید پستش رو ببینید.

اما بنظرم این پرسش شاید در حد یک آزمون، پرسش درستی باشه تا بفهمیم کجای کاریم، اما برای هدف و تصمیم زندگی ایراد داره. دوست داشتن/دوست‌داشته شدنی که در سوال ذکر شده از نظر من یک نیاز رو مطرح می‌کنه، یک نیاز عاطفی که ریشه در خیلی جاها داره خصوصا کودکی.

ما خیلی وقتا می‌خواهیم کسی دوستمون داشته باشه، چون توجه دیدن می‌خواهیم اونم توجه دیدن کامل مثل وقتی که مادرمون حسابی بهمون توجه می‌کرد، ما می‌‌خواهیم کسی ما رو دوست‌داشته باشه بدون اینکه نیاز باشه ما کار خاصی بکنیم. خلاصش اینه که می‌خواهیم کسی باشه که مادرانه با تمام غرزدن‌هامون دوستمون داشته باشه ولی ما حالا دوستش نداشتیم یا کاری هم نکردیم نکردیم. دیدن این ویدیو رو پیشنهاد می‌دهم.

خب این رو گفتم، حالا چرا دوست‌داشتن هم می‌تونه ریشه در نیازها داشته باشه؟ آها، ما خیلی وقتا اینکه مراقب کسی باشیم بهمون حس مفید بودن و زنده بودن میده، خیلی وقتا نیاز داریم همیشه مراقب کسی باشیم و بهش توجه کنیم و براش وقت بگذاریم تا حس مفید بودن داشته باشیم، تا حس کنیم یک کارایی داریم. حتی از این هم ممکنه فراتر بریم خیلی وقتا با دوست‌داشتن می‌خواهیم فتحش کنیم، مال خودمون بکنیمش.

نه فقط این نیازهایی که من دربارشون گفتم که خیلی نیازهای دیگه وجود داره که خودش رو پشت عباراتی مثل دوست‌داشتن و عشق پنهان می‌کنه. همین میشه خیلی زیاد شده لاف عاشقی و دوست‌داشتن. آدمایی که تند تند حرف از عشق و دوست‌داشتن میزنند و از هزاران کشش درونی و بیرونی می‌گویند اما در واقعیت خبری از عشق و دوست‌داشتن نیست. وقتی به درون خودش توجه می‌کنه میبینه تمام این لاف و ادعایی که می‌کنه داره از یک نیاز میاد نه چیز بیشتر و بازهم اینجا خودش و نیازش مهمه نه اون طرف مقابل. آدمی رو پیدا کردم که ادعا می‌کنه دوستم داره و همین ادعا داره کمبودها و نیاز عاطفی من رو پوشش میده. یا نه آدمی رو پیدا کردم که با دوست داشتنش دارم هویت و حس مفید بودن پیدا می‌کنم. می‌بینی اینجا اصلا اون آدم مقابل مطرح نیست، جاش رو هرکس دیگه‌ای بگیره که بتونه این نواقص و نیازها رو پر کنه برامون کافیه. حالا ما داریم اسم دوست داشتن/دوست‌داشته شدن روش می‌ذاریم.

عشق و دوست‌داشتن از جنس زندگیه نه از جنس نیاز، از جنس امنیت داشتنه نه از جنس نیاز، از جنس راحت بودن و خود بودن و بی‌پرده و نقاب بودنه نه از جنس نیاز.

 

برکسی گله‌ای نیست که درگیر این نیازها باشه که همه هستیم و بودیم. اما رفتن دنبال فهمیدن این‌ها وظیفست، زندگی ما آدما بازیچه نیست که با همچین چیزهایی خرابش کنیم. یادم نمیره روز اولی که از تهران پا شدم رفتم قم پیشش. خودش الان بهم می‌گه مثل لبو از استرس سرخ بودی. همون جلسه اول نه گذاشت نه برداشت چنتا جمله بهم گفت که اون زمان خُردم کرد. گفت تو این آدم رو اصلا دوست نداری فقط می‌خواهی فتحش کنی و گفت تو به غرورت برخورده که الان پیش من داری لاف دوست داشتن می‌زنی وگرنه اصلا خبری نیست. الان که تقریبا یک سال و نیم، دوسال از اون جلسه اول می‌گذره و هزاران فراز و نشیب داشتم. با قاطعیت می‌گم که اونروز درست می‌گفت و کاملا داشتم لاف می‌زدم.

 

همین :)

 

پ.ن: احتمالا از اینجور حرفا دیگه کم‌کم بیشتر داشته باشم، بنظر چنتایی تو راهه.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میم رسپلی

آبی بی‌کران

به نام او

 

رنگ آبی همیشه برام رنگ خیلی خاص و ویژه‌ای بوده و هست، به طوریکه تو اتاقم یا تو کمد لباس‌هام بعیده که حضور پررنگ آبی رو حس نکنید :) فکر کنم تقریبا دو سه سال پیش بود که دیگه خانواده از ابزار اجبار استفاده کردند و من رو به انتخاب لباسی جز تم رنگ آبی سوق دادند. 

 

خلاصه که آبی برای من خیلی عزیزه :)

 

چند وقت پیش، یک جایی تو همین دنیای مجازی برای یک عزیزی از آبی نوشتم، وصف آبی بی‌کران:

 

- یک ساعت قبل غروب

- آبی آسمون، خیلی یه دسته

- مثل ملحفه‌[ای که پهن شده باشه رو گنبد آسمون]

- بعد چون خورشید پایینه

- نورش ملایمه

- یه تم زرد ریز تو کل آسمون هست

- ابر هم باشه که [دیگه] فبها، از این ابر نازکا که نور ازشون میگذره

- اینا که مثل پنبه‌ی از هم باز شده اند

- آسمون این موقع نه مثل ظهر روشن روشنه، که یکم جون نداشته باشه

- نه مثل شب تاریک، تیره و دل گرفته

 

 

- آسمون این موقع آبی بیکرانه

 

 

خلاصه که همین. :)

 

 

پ.ن: اون قسمت‌هایی که داخل [] هست حین نوشتن اضافه شده.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میم رسپلی

اقلا یک نفر

بسم الله الرحمان الرحیم

 

 

جناب داستایوفسکی تو کتاب ابله یه جا میگه که 

 

می‌خواهم اقلاً یک نفر باشد که من با او ازهمه چیز همان‌طور حرف بزنم که باخودم حرف می‌زنم.

 

یه عزیزی میگفت این جمله مثل این میمونه که بگیم یکی رو می‌خواهیم که پیشش خودمون باشیم. بنظرم این هست اما فراتر از این هم هست. رالف والدو امرسن(فیلسوف آمریکایی) میگه: "یکی از خوبی‌های رفقای قدیمی و صمیمی این است که شما می‌توانید پیش آن‌ها، خودِ خرتان باشید." از نطر من وقتی پیش یک نفر خودمون باشیم معادل همین عبارت هست که خود خرمون باشیم. بی‌پروا شیطنت کنیم و بی‌پروا دیوانه باشیم و دیوانگی کنیم. اما این عبارت شاید همه حرف داستایوفسکی رو در بر نگیره، شده بعضی وقتا عصبانی باشید یا خوشحال و ذوق زده یا ناراحت و غمگین و بخواهید با یک نفر حرف بزنید ولی برای اینکه منظورتون رو بتونید درست بهش منتقل کنید نیاز داشته باشد که قبل به زبون آوردن از چنتا فیلتر رد کنید تا کج فهمی به وجود نیاد و یا کلا حرفتون به فنا نره؟ این دقیقا اون قسمت سخت ماجرا و حرف داستایوفسکیه. فکر کن یک حسی از یک خاطره داری و حالا یک نفر باشه که بتونی جلوش کبمات و توصیفاتت رو همون طوری که در ذهنت ساخته میشند به کار ببری و بدونی اون آدم این لغات رو همونطوری درک می‌کنه که در ذهن تو ساخته شده و همون حس بهش دست خواهد داد. به عبارتی میتونم بگم میتونی خودت رو بدون هیچ فیلتری به اون آدم منتقل کنی و  مطمئن باشی اون آدم دقیق و مثل خودت میفهمتت. احتملا غلط نباشه اگر بگم اون آدم به معنای واقعی کلمه برای تو خواهد شد مامن امن :).

 

بنظرم این جمله داستایوفسکی در پسش یک حرف دیگه هم داره، که ازش به عشق میشه رسید. فکر کنم موافق باشید که قطعا نمیشه آدمی رو پیدا کرد که از همون اول برای شما این شکلی باشه. برای اینکه یک نفر بتونه من رو همونطور بفهمه که من خودم رو میفهمم باید من رو یاد بگیره، به قول یه عزیزی باید جعبه ابزار ذهن من رو پیش خودش داشته باشه و خب رسیدن به این موقعیت که من همه خودم رو دراختیار یکنفر بذارم که یادبگیرتش و بفهمتش و اون بخواد و تلاش کنه که مستقل از خودش همه من رو به فهمه، نیاز به عشق داره، این دونفر باید عاشق هم باشند که این کار رو برای هم بکنند. چون وقتی تو اجازه میدی یکنفر به همه خودت دسترسی داشته باشه، داری مهم‌ترین و ارزشمندترین و درواقع چیزی که تو رو از دیگران متفاوت میکنه رو در اختیارش میذاری، یعنی خودت رو. و وقتی یک نفر تصمیم میگیره که یکی دیگر رو این طوری بفهمه، داره با مهم‌ترین ویژگیش رو در درک و تماشای عالم کنار میذاره، و باز یعنی خودش رو، چون اگر از خودش جدا نشه و عینک تفسیر خودش رو از چشمم برنداره باز اون آدم مقابل رو به تفسیری که خودش دوست‌داره میفهمه نه اون تفسیری که خود اون آدم از خودش داره. شاید به خاطر همه این داستانا باشه که عاشق شدن خطرناکه، چون اگر یکی از خودش نگذره اون فرد دیگه آسیب خواهد دید.

وقتی این حرفا رو پیش خودم مرور میکنم یاد یه مفهومی تو ادبیات خودمون میفتم، مقام فنا. در عشق باید فنا شد، باید از ارزشمند‌ترین و خاص‌ترین چیزی که داریم بگذریم و وقتی از اون بگذری از هرچیز دیگه‌ای برای اون میگذری حتی از زندگیت چون تو در اون حل شدی، یکی شُدید، فرقی بین تو و اون نیست، یک روح در دو تن :)).

 

قطعا سحته یک توصیف کامل از عشق دادن، وقتی حرفای بالان رو نگاه میکنم خودم هم میفهمم که این توصیف اصلا کامل نیست ولی احساس میکنم تونسته یک مصداقی از عاشق بودن و معشوق بودن نشون بده، البته وقتی به تاریخ و گذشته نگاه می‌کنم و جاهایی بنظرم میرسه که فلان عمل یه آدم به عشق می‌خوره یه چیز مشترک توشون می‌بینم و اون رو شاید همین فنا شدن و از خود عبور کردن بتونم بگم.

 

خلاصه این که همین، سرتون سلامت :)).

 

 

 

پ.ن : این چند روزی که داشتم متن این پستم فکر می‌کردم، تو همه حالت ها متنش طولانی‌تر از اینی که نهایتا خروج کرد بود، برام جالبه که کوتاه شد نهایتا :)).

پ.ن : نمی‌دونم واقعا چه میشه کرد؟ :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میم رسپلی