شاید هیچ چیز به اندازه رنج نتونه ادم رو وادار کنه که یه کاری انجام بده. همین هم شد که بعد سالها اومدم یه فوتی رو خاکی که اینجا نشسته کردم و دارم مینویسم. همین رنج امشب باعث شد تا بعد ماهها فکر کردن به نوشتن، بیام و الان دست به کیبورد بشم. رنج میکشم و خستهام.
صائب تبریزی یه بیتی داره میگه:
میسر نیست با هوش وخرد بی دردسر بودن
گوارا می کند وضع جهان را بی خبر بودن
واقعا دلم میخواهد، منم بیخیال و بیخبر باشم، دلم میخواهد بتونم نفهمم، نبینم، نشنوم و شاید حتی نباشم.
امروز پیش دوستی صحبت از درد و رنج بود، میپرسید چطور با این فاصله کم با تجربهای که داشتی و رنجت کنار اومدی و به زندگی معمولت ادامه میدی؟
کم حرف نزدم برای جواب سوالش، کم منطقی و واقعگرایانه نگاه نکردم به حال خودم و رنجم، کم نگفتم از اینکه تعریف روایت زندگی برام یه ماجرای در جریانه که غم و رنج و فقدان هم بخشی ازش هست، کم نگفت ازین که باید رنج رو پذیرفت و براش غمگین بود، اشک ریخت و در نهایت ازش گذر کرد. کم حرف نزدم از همه این جوابهایی که شاید روزها به خودم گفتم و هنوز هم ادامه میدم.
ولی دروغ چرا خودم هم خستهام از همه این خزعبلات، اره شاید راه حل و جواب دیگهای برای ادامه دادن نباشه، شاید این حرفها بهترین راه حل و بهترین روش برای پیشروی و ادامه دادن باشه، ولی اخرش که چی، همچنان رنج و خستگی، اخرش باز خودم رو گول میزنم که همین رنج هم بخشی از زندگیه و باز خودم میدونم که همین گول زدن هم چرت و پرتی بیش نیست و فقط یه راه حله برای موندن و وجود داشتن که خب عمیقا میگم لعنت به این وجود داشتن.
فیلسوفهای زیادی بودن که از رنج گفتن و نوشتن و حتی رنج رو پایه انسان و دنیا دونستن ولی خب چه فایده که این دونستن هم خودش بیفایده است. چه فایده داره این دونستن که خودش یه رنج مضاعفه.
کاش میشد مثل دود سیگار، مثل عطر تن نازنینی تو هوا پخش بشم، لحظهای باشم و بعد ناپدید بشم.
کاش توقف بعدی بود و میتونستم پیاده بشم.