بسم الله الرحمان الرحیم
جناب داستایوفسکی تو کتاب ابله یه جا میگه که
میخواهم اقلاً یک نفر باشد که من با او ازهمه چیز همانطور حرف بزنم که باخودم حرف میزنم.
یه عزیزی میگفت این جمله مثل این میمونه که بگیم یکی رو میخواهیم که پیشش خودمون باشیم. بنظرم این هست اما فراتر از این هم هست. رالف والدو امرسن(فیلسوف آمریکایی) میگه: "یکی از خوبیهای رفقای قدیمی و صمیمی این است که شما میتوانید پیش آنها، خودِ خرتان باشید." از نطر من وقتی پیش یک نفر خودمون باشیم معادل همین عبارت هست که خود خرمون باشیم. بیپروا شیطنت کنیم و بیپروا دیوانه باشیم و دیوانگی کنیم. اما این عبارت شاید همه حرف داستایوفسکی رو در بر نگیره، شده بعضی وقتا عصبانی باشید یا خوشحال و ذوق زده یا ناراحت و غمگین و بخواهید با یک نفر حرف بزنید ولی برای اینکه منظورتون رو بتونید درست بهش منتقل کنید نیاز داشته باشد که قبل به زبون آوردن از چنتا فیلتر رد کنید تا کج فهمی به وجود نیاد و یا کلا حرفتون به فنا نره؟ این دقیقا اون قسمت سخت ماجرا و حرف داستایوفسکیه. فکر کن یک حسی از یک خاطره داری و حالا یک نفر باشه که بتونی جلوش کبمات و توصیفاتت رو همون طوری که در ذهنت ساخته میشند به کار ببری و بدونی اون آدم این لغات رو همونطوری درک میکنه که در ذهن تو ساخته شده و همون حس بهش دست خواهد داد. به عبارتی میتونم بگم میتونی خودت رو بدون هیچ فیلتری به اون آدم منتقل کنی و مطمئن باشی اون آدم دقیق و مثل خودت میفهمتت. احتملا غلط نباشه اگر بگم اون آدم به معنای واقعی کلمه برای تو خواهد شد مامن امن :).
بنظرم این جمله داستایوفسکی در پسش یک حرف دیگه هم داره، که ازش به عشق میشه رسید. فکر کنم موافق باشید که قطعا نمیشه آدمی رو پیدا کرد که از همون اول برای شما این شکلی باشه. برای اینکه یک نفر بتونه من رو همونطور بفهمه که من خودم رو میفهمم باید من رو یاد بگیره، به قول یه عزیزی باید جعبه ابزار ذهن من رو پیش خودش داشته باشه و خب رسیدن به این موقعیت که من همه خودم رو دراختیار یکنفر بذارم که یادبگیرتش و بفهمتش و اون بخواد و تلاش کنه که مستقل از خودش همه من رو به فهمه، نیاز به عشق داره، این دونفر باید عاشق هم باشند که این کار رو برای هم بکنند. چون وقتی تو اجازه میدی یکنفر به همه خودت دسترسی داشته باشه، داری مهمترین و ارزشمندترین و درواقع چیزی که تو رو از دیگران متفاوت میکنه رو در اختیارش میذاری، یعنی خودت رو. و وقتی یک نفر تصمیم میگیره که یکی دیگر رو این طوری بفهمه، داره با مهمترین ویژگیش رو در درک و تماشای عالم کنار میذاره، و باز یعنی خودش رو، چون اگر از خودش جدا نشه و عینک تفسیر خودش رو از چشمم برنداره باز اون آدم مقابل رو به تفسیری که خودش دوستداره میفهمه نه اون تفسیری که خود اون آدم از خودش داره. شاید به خاطر همه این داستانا باشه که عاشق شدن خطرناکه، چون اگر یکی از خودش نگذره اون فرد دیگه آسیب خواهد دید.
وقتی این حرفا رو پیش خودم مرور میکنم یاد یه مفهومی تو ادبیات خودمون میفتم، مقام فنا. در عشق باید فنا شد، باید از ارزشمندترین و خاصترین چیزی که داریم بگذریم و وقتی از اون بگذری از هرچیز دیگهای برای اون میگذری حتی از زندگیت چون تو در اون حل شدی، یکی شُدید، فرقی بین تو و اون نیست، یک روح در دو تن :)).
قطعا سحته یک توصیف کامل از عشق دادن، وقتی حرفای بالان رو نگاه میکنم خودم هم میفهمم که این توصیف اصلا کامل نیست ولی احساس میکنم تونسته یک مصداقی از عاشق بودن و معشوق بودن نشون بده، البته وقتی به تاریخ و گذشته نگاه میکنم و جاهایی بنظرم میرسه که فلان عمل یه آدم به عشق میخوره یه چیز مشترک توشون میبینم و اون رو شاید همین فنا شدن و از خود عبور کردن بتونم بگم.
خلاصه این که همین، سرتون سلامت :)).
پ.ن : این چند روزی که داشتم متن این پستم فکر میکردم، تو همه حالت ها متنش طولانیتر از اینی که نهایتا خروج کرد بود، برام جالبه که کوتاه شد نهایتا :)).
پ.ن : نمیدونم واقعا چه میشه کرد؟ :)