۸ مطلب با موضوع «تپلِ جدی» ثبت شده است

یک آرزوی دست نیافتنی

زندگی، نه به معنی آنچه تنها حیات است، به معنی آنچه ما بر آن اراده می‌کنیم اگر بر دو باور استوار باشد مسیر موفقیت، پیشرفت و آرامش را خواهد پیمود.

 

غرور و تواضع

 

آدمی باید برخودش مغرور باشد، او مجموعه‌ای از توانایی‌ها و اخلاقیات و مهارت‌ها و اهداف و رویاها و تجربیات است که بسیاری از آن‌ها مختص خود اوست و به واسطه همان‌ها است که او را از دیگران متمایز می‌کند، پس آدمی باید به خودش مغرور باشد چون تواناست و مخلوق خداوند.

در عین حال باید این نکته را درنظر بگیرد که او تنها انسان موجود در عالم نیست، او تنها فردی نیست که این ویژگی‌ها را دارد. غرور بیش از حد و مطلق‌گرایی به خود ویران‌گر است. به قول حضرت حافظ "تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز" باید از خود گذشت، باید خود را کنار گذاشت، خود را در نظر نگرفت. 


عجیب است این بازی زندگی، این شوخی خداوند. هم باید به خود مغرور بود و خود را دوست داشت و در جهت خواسته‌های خود فردیت خود قدم برداشت، هم باید از خود گذشت و خود را در نظر نگرفت و به خود مغرور نشد. 
انگار دنیا فریاد می‌زند که زندگی بندبازی است. یک طناب نازک غرور و تواضع، درنظرگرفتن خود در عین گذشتن از خود. انگار می‌گوید که آسودگی ندارد که بگویی پس تنها من مهم هستم یا بگویی پس باید از خود بگذرم و بر میل دیگران رفتار کنم. انگار می‌گوید هیچ کدام نمی‌شود، تو باید هر دو باشی. یک ذهن زنده که در هر لحظه هم از خود می‌گذرد و هم به خود مغرور باشد. 

بنظرم دنیا دارد فریاد می‌زند که هیچوقت و هرگز تو را آسوده رها نخواهم کرد که به آرامش برسی، دنیا در تلاطم است و تو را نیز با خود درگیر می‌کند. آرامش دائمی هرگز به وجود نخواهد آمد. آرامش را باید در لحظات کوچک و خوشی‌های کوچک و در متن و بطن زندگی پیدا کرد و ساخت. آرامش دائمی نه ساختنی است، نه رسیدنی و نه بدست آوردنی. آرامش را باید در متن زندگی و در هیاهوی اتفاقات و سختی‌ها یافت و ساخت.

 

 

پ.ن: به معنای واقعی کلمه یک گاه‌نوشت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میم رسپلی

شرمنده! سوا کردن نداریم همش درهمه

به نام مهربان‌ترین مهربانان

 

پدرم همیشه یک مثالی داره درمورد خرج‌های زندگی که خب بنظرم جالبه. میگه:

طرف تو خونش یک دیوار خالی داشت، خانواده میومدن می‌رفتند، نگاه می‌کردند می‌گفتند دیوار خالی حیفه الکی مونده. چرا یک طاقچه روش نسازیم؟ طاقچه رو می‌سازند نگاه می‌کنند میگند خب طاقچه خالی که نمیشه، یک پارچه ترمه‌ای چیزی باید روش بندازیم دیگه. پارچه رو می‌ندازند بعد نگاه می‌کنند میگند خب این‌طور هم که نمیشه، باید یک شمعدونی، گلدونی، تابلویی، چیزی بذاریم روش دیگه، خالی خالی که نمیشه باشه. گلدون رو هم میذارند و قص علی هذا ... .

میدونید، می‌خواهم بگم داستان زندگی ما پر از این طاقچه‌هاست. یه دیوار خالی داریم میگیم خب بذار روش طاقچه نصب کنیم ولی اصلا حواسمون نیست که طاقچه فقط طاقچه نیست، هزارتا قصه و دنگ و فنگ دیگه داره دنبال خودش. ولی ما فقط طاقچش رو می‌بینیم و تو نظر اول هم فقط همون رو می‌خواهیم. اما از همه جا بی‌خبر میوفتیم تو دنیای ترمه‌ها و گلدون‌ها و ... . واقعیتش یه بخش مهمی از این عواقب تقصیر خودمونه. از این خوش‌خیالی میاد که میشه سوا کرد ولی متاسفانه نمیشه، همش درهمه. همین هم کار دست‌مون میده :).

 

چهارتا فیلم سینمایی و سریال عاشقانه می‌بینیم، چهارتا آهنگ گوش میدیم. چهارتا شعر میخونیم، خصوصا شعرهای کلاسیک خودمون که پر از توصیف عشقه. یک فانتزی برای خودمون از عشق و دوست‌داشتن می‌سازیم و هلک هلک تو دنیا می‌گردیم تا نیمه‌گمشده خودمون رو پیدا کنیم. فقط هم می‌خواهیم نیمه‌گمشده رو پیدا کنیم، فعلا درمورد بقیش نظری نداریم، اصلا بهش فکر نمی‌کنیم. تو مطلب قبلی هم نوشتم، عشق از جنس زندگیه و ما خیلی وقتا اصلا حواسمون به این نیست. وقتی حواسمون نباشه ماجرامون میشه ماجرای طاقچه. خب عشق رو پیدا کردیم بعدش چی؟ تو فیلم‌ها و کتاب‌ها فقط تا اینجاش رو تعریف کردند. من اونطور دوستش دارم اون من رو این‌طور دوستم داره، همین. تا همینجاش برامون جذاب بوده دیگه. این طاقچه‌ای که رفتیم ساختیم برای دیوار خالیمون، پارچه ترمه از جنس تعهد و ازخودگذشتگی می‌خواد، آمادگیش رو داریم؟ گلدون تلاش کردن برای ساختن زندگی می‌خواد، آمادگیش رو داریم؟ آینه از جنس محبت واقعی و مداوم می‌خواد، از جنس مراقبت، از جنس همراهی، آمادگیش رو داریم؟
عشق مراقبت می‌خواد، باید همیشه حواسمون بهش باشه.

 

بگذارید یک مثال دیگه از این مدل طاقچه‌ها بزنم.

 

بچه‌ها خصوصا تو دوران نوزادی، خیلی گوگولی و نمکین هستند. لپ هم که اگر داشته باشند ماشاالله :). تو همون نوزادی هم اگر در حال و هوای خودش بهت لبخند بزنه که دیگه تا عرش میره آدم.
بچه گوگولیه، نازه و هزارتا چیز دیگه. خب چرا بچه نداشته باشیم؟ و بسم‌الله طاقچه جدید. بچه خیلی جذابه اما هزارتا مراقبت می‌خواهد. از بزرگ کردن و ایناش بگذریم، تربیت کردن می‌خواد، مواظبت می‌خواد. خرج کردن می‌خواد، خرج درس و تحصیل، خرج پوشاک و ... . تازه باز از همه اینا بگذریم، همین بچه گوگولی بزرگ که بشه، ممکنه تو روی پدر و مادرش بایسته، مخالفت کنه، از سرجوانی و ناپختگی حرف درشت بزنه. همین نوزاد گوگولی تا آخر عمر پابند خواهد شد و تحمل کردن و حرف شنیدن می‌خواد.
بچه‌ داشتن هم خیلی وقتها طاقچست. اولش دیوار خالی دیده میشه که با یک کوچولوی دوست‌داشتنی میشه پرش کرد، اما کسی حواسش به بعدش و مسئولیت‌هاش و عواقبش نیست.

 

 

مثال که زیاده از این طاقچه‌ها تو زندگی، قرار هم نیست اینجا از همه مثال‌ها گفت.
خیلی از این طاقچه‌ها رو میشه جمع کرد، میشه خراب کرد. اما خیلی‌هاش به زندگی آدمای دیگه بند میشه. همیشه میگیم خدا بزرگه، خدا که آره خیلی بزرگه، اما قبلا از توصل به بزرگی خدا، آدم عاقل و منصف یکبار کل فراز و نشیب‌های مسیرش رو از نظر می‌گذرونه و خودش رو برای مواجهه شدن باهاشون آماده می‌کنه، شاید خیلی‌هاش پیش‌نیاد، اما باید آماده بود. آدم عاقل وقتی تصمیم می‌گیره طاقچه رو دیوار خونش بسازه انتظار این رو داره خرج‌ها فقط به طاقچه خلاصه نمیشه و داستان ادامه داره.

 

همین :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میم رسپلی

عشق، دوست داشتن، نیاز

به نام خالق عشق

 

نیاز از جنس وابستگیه، وقتی نیاز باشه وابستگی به همراه داره. می‌دونی وابستگی مثل چیه مثل اعتیاده. وقتی ازت می‌گیرنش یا ازت دورش می‌کنند نشئه میشی، فکر می‌کنی دیگه می‌میری، براش تلاش نمی‌کنی له‌له می‌زنی. اما عشق و دوست‌داشتن از جنس وارستگیه، زندگی از جنس وارستگیه. برای رسیدن به زندگی خوب تلاش می‌کنی، برای رفاه و سعادت تلاش می‌کنی. برای رسیدن به اون آدمی که انتخابش کردی تلاش می‌کنی. اما له‌له نمی‌زنی. اگر دوری رخ بده، دوری سخته ولی تحمل می‌کنی. برای خودت هم منزلت و ارزش قائلی، همه چیز و زندگیت رو در بودن اون آدم، اون زندگی، اون رفاه نمی‌بینی. ولی برای بدست‌آوردنش برای بودن باهاش تلاش می‌کنی، حتی سختی می‌کشی و صبوری می‌کنی.

 

دیروز پرسید از بین کسی که دوستت دارد و کسی که دوستش داری کدام را انتخاب می‌کنی؟ رفتم نظرات پست رو ذیل پستش خوندم و خب نظر از هر دو طرف بود، بیشتر اما می‌گفتند آن کسی که دوستمون داره را انتخاب می‌کنیم. اینجا می‌تونید پستش رو ببینید.

اما بنظرم این پرسش شاید در حد یک آزمون، پرسش درستی باشه تا بفهمیم کجای کاریم، اما برای هدف و تصمیم زندگی ایراد داره. دوست داشتن/دوست‌داشته شدنی که در سوال ذکر شده از نظر من یک نیاز رو مطرح می‌کنه، یک نیاز عاطفی که ریشه در خیلی جاها داره خصوصا کودکی.

ما خیلی وقتا می‌خواهیم کسی دوستمون داشته باشه، چون توجه دیدن می‌خواهیم اونم توجه دیدن کامل مثل وقتی که مادرمون حسابی بهمون توجه می‌کرد، ما می‌‌خواهیم کسی ما رو دوست‌داشته باشه بدون اینکه نیاز باشه ما کار خاصی بکنیم. خلاصش اینه که می‌خواهیم کسی باشه که مادرانه با تمام غرزدن‌هامون دوستمون داشته باشه ولی ما حالا دوستش نداشتیم یا کاری هم نکردیم نکردیم. دیدن این ویدیو رو پیشنهاد می‌دهم.

خب این رو گفتم، حالا چرا دوست‌داشتن هم می‌تونه ریشه در نیازها داشته باشه؟ آها، ما خیلی وقتا اینکه مراقب کسی باشیم بهمون حس مفید بودن و زنده بودن میده، خیلی وقتا نیاز داریم همیشه مراقب کسی باشیم و بهش توجه کنیم و براش وقت بگذاریم تا حس مفید بودن داشته باشیم، تا حس کنیم یک کارایی داریم. حتی از این هم ممکنه فراتر بریم خیلی وقتا با دوست‌داشتن می‌خواهیم فتحش کنیم، مال خودمون بکنیمش.

نه فقط این نیازهایی که من دربارشون گفتم که خیلی نیازهای دیگه وجود داره که خودش رو پشت عباراتی مثل دوست‌داشتن و عشق پنهان می‌کنه. همین میشه خیلی زیاد شده لاف عاشقی و دوست‌داشتن. آدمایی که تند تند حرف از عشق و دوست‌داشتن میزنند و از هزاران کشش درونی و بیرونی می‌گویند اما در واقعیت خبری از عشق و دوست‌داشتن نیست. وقتی به درون خودش توجه می‌کنه میبینه تمام این لاف و ادعایی که می‌کنه داره از یک نیاز میاد نه چیز بیشتر و بازهم اینجا خودش و نیازش مهمه نه اون طرف مقابل. آدمی رو پیدا کردم که ادعا می‌کنه دوستم داره و همین ادعا داره کمبودها و نیاز عاطفی من رو پوشش میده. یا نه آدمی رو پیدا کردم که با دوست داشتنش دارم هویت و حس مفید بودن پیدا می‌کنم. می‌بینی اینجا اصلا اون آدم مقابل مطرح نیست، جاش رو هرکس دیگه‌ای بگیره که بتونه این نواقص و نیازها رو پر کنه برامون کافیه. حالا ما داریم اسم دوست داشتن/دوست‌داشته شدن روش می‌ذاریم.

عشق و دوست‌داشتن از جنس زندگیه نه از جنس نیاز، از جنس امنیت داشتنه نه از جنس نیاز، از جنس راحت بودن و خود بودن و بی‌پرده و نقاب بودنه نه از جنس نیاز.

 

برکسی گله‌ای نیست که درگیر این نیازها باشه که همه هستیم و بودیم. اما رفتن دنبال فهمیدن این‌ها وظیفست، زندگی ما آدما بازیچه نیست که با همچین چیزهایی خرابش کنیم. یادم نمیره روز اولی که از تهران پا شدم رفتم قم پیشش. خودش الان بهم می‌گه مثل لبو از استرس سرخ بودی. همون جلسه اول نه گذاشت نه برداشت چنتا جمله بهم گفت که اون زمان خُردم کرد. گفت تو این آدم رو اصلا دوست نداری فقط می‌خواهی فتحش کنی و گفت تو به غرورت برخورده که الان پیش من داری لاف دوست داشتن می‌زنی وگرنه اصلا خبری نیست. الان که تقریبا یک سال و نیم، دوسال از اون جلسه اول می‌گذره و هزاران فراز و نشیب داشتم. با قاطعیت می‌گم که اونروز درست می‌گفت و کاملا داشتم لاف می‌زدم.

 

همین :)

 

پ.ن: احتمالا از اینجور حرفا دیگه کم‌کم بیشتر داشته باشم، بنظر چنتایی تو راهه.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میم رسپلی

اقلا یک نفر

بسم الله الرحمان الرحیم

 

 

جناب داستایوفسکی تو کتاب ابله یه جا میگه که 

 

می‌خواهم اقلاً یک نفر باشد که من با او ازهمه چیز همان‌طور حرف بزنم که باخودم حرف می‌زنم.

 

یه عزیزی میگفت این جمله مثل این میمونه که بگیم یکی رو می‌خواهیم که پیشش خودمون باشیم. بنظرم این هست اما فراتر از این هم هست. رالف والدو امرسن(فیلسوف آمریکایی) میگه: "یکی از خوبی‌های رفقای قدیمی و صمیمی این است که شما می‌توانید پیش آن‌ها، خودِ خرتان باشید." از نطر من وقتی پیش یک نفر خودمون باشیم معادل همین عبارت هست که خود خرمون باشیم. بی‌پروا شیطنت کنیم و بی‌پروا دیوانه باشیم و دیوانگی کنیم. اما این عبارت شاید همه حرف داستایوفسکی رو در بر نگیره، شده بعضی وقتا عصبانی باشید یا خوشحال و ذوق زده یا ناراحت و غمگین و بخواهید با یک نفر حرف بزنید ولی برای اینکه منظورتون رو بتونید درست بهش منتقل کنید نیاز داشته باشد که قبل به زبون آوردن از چنتا فیلتر رد کنید تا کج فهمی به وجود نیاد و یا کلا حرفتون به فنا نره؟ این دقیقا اون قسمت سخت ماجرا و حرف داستایوفسکیه. فکر کن یک حسی از یک خاطره داری و حالا یک نفر باشه که بتونی جلوش کبمات و توصیفاتت رو همون طوری که در ذهنت ساخته میشند به کار ببری و بدونی اون آدم این لغات رو همونطوری درک می‌کنه که در ذهن تو ساخته شده و همون حس بهش دست خواهد داد. به عبارتی میتونم بگم میتونی خودت رو بدون هیچ فیلتری به اون آدم منتقل کنی و  مطمئن باشی اون آدم دقیق و مثل خودت میفهمتت. احتملا غلط نباشه اگر بگم اون آدم به معنای واقعی کلمه برای تو خواهد شد مامن امن :).

 

بنظرم این جمله داستایوفسکی در پسش یک حرف دیگه هم داره، که ازش به عشق میشه رسید. فکر کنم موافق باشید که قطعا نمیشه آدمی رو پیدا کرد که از همون اول برای شما این شکلی باشه. برای اینکه یک نفر بتونه من رو همونطور بفهمه که من خودم رو میفهمم باید من رو یاد بگیره، به قول یه عزیزی باید جعبه ابزار ذهن من رو پیش خودش داشته باشه و خب رسیدن به این موقعیت که من همه خودم رو دراختیار یکنفر بذارم که یادبگیرتش و بفهمتش و اون بخواد و تلاش کنه که مستقل از خودش همه من رو به فهمه، نیاز به عشق داره، این دونفر باید عاشق هم باشند که این کار رو برای هم بکنند. چون وقتی تو اجازه میدی یکنفر به همه خودت دسترسی داشته باشه، داری مهم‌ترین و ارزشمندترین و درواقع چیزی که تو رو از دیگران متفاوت میکنه رو در اختیارش میذاری، یعنی خودت رو. و وقتی یک نفر تصمیم میگیره که یکی دیگر رو این طوری بفهمه، داره با مهم‌ترین ویژگیش رو در درک و تماشای عالم کنار میذاره، و باز یعنی خودش رو، چون اگر از خودش جدا نشه و عینک تفسیر خودش رو از چشمم برنداره باز اون آدم مقابل رو به تفسیری که خودش دوست‌داره میفهمه نه اون تفسیری که خود اون آدم از خودش داره. شاید به خاطر همه این داستانا باشه که عاشق شدن خطرناکه، چون اگر یکی از خودش نگذره اون فرد دیگه آسیب خواهد دید.

وقتی این حرفا رو پیش خودم مرور میکنم یاد یه مفهومی تو ادبیات خودمون میفتم، مقام فنا. در عشق باید فنا شد، باید از ارزشمند‌ترین و خاص‌ترین چیزی که داریم بگذریم و وقتی از اون بگذری از هرچیز دیگه‌ای برای اون میگذری حتی از زندگیت چون تو در اون حل شدی، یکی شُدید، فرقی بین تو و اون نیست، یک روح در دو تن :)).

 

قطعا سحته یک توصیف کامل از عشق دادن، وقتی حرفای بالان رو نگاه میکنم خودم هم میفهمم که این توصیف اصلا کامل نیست ولی احساس میکنم تونسته یک مصداقی از عاشق بودن و معشوق بودن نشون بده، البته وقتی به تاریخ و گذشته نگاه می‌کنم و جاهایی بنظرم میرسه که فلان عمل یه آدم به عشق می‌خوره یه چیز مشترک توشون می‌بینم و اون رو شاید همین فنا شدن و از خود عبور کردن بتونم بگم.

 

خلاصه این که همین، سرتون سلامت :)).

 

 

 

پ.ن : این چند روزی که داشتم متن این پستم فکر می‌کردم، تو همه حالت ها متنش طولانی‌تر از اینی که نهایتا خروج کرد بود، برام جالبه که کوتاه شد نهایتا :)).

پ.ن : نمی‌دونم واقعا چه میشه کرد؟ :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میم رسپلی

سخنی چند :)) - در باب رَه‌بری و رَه‌نمایی

بسم‌الله الرحمان الرحیم

 

یادم نمیاد شروع فکر کردن به این موضوع از کجا بود یا حتی کی و کجا نتیجه برام نمایان شد، ولی خب سعی میکنم طی یک مسیری حرف و نظرم رو اینجا بنویسم براتون.

 

یادم میاد یه موقعی پایه منبر یک روحانی بودم که چنین صحبتهایی رو درمورد تفاوت نبوت و امامت میگفت:

" نبی به دنبال مردم میره، در شهرها جابه‌جا میشه و مردم رو دعوت میکنه به دین و آیینش، اما امام در خونه‌ش میشینه و مردم به سراغش میایند"

البته عبارت بالا نقل به مضمونه و چیزیه که من از اون موقع به یاد دارم و ممکنه خطایی باشه، که قطعا از هرگونه تذکری استقبال میکنم :)).

 

خب حالا چی می‌خواستم بگم، من این جمله رو برای خودم اینطوری تعبیر کردم که نبی و پیامبر، رَه‌نمای مردمه، مردم رو تعلیم میده و همونطور که میگن معلمی شغل انبیاست. معلم (حداقل در نظر من) کمک میکنه شاگر مسیر رشدش رو پیدا کنه و تعلیم ببینه و رَه‌نماییش میکنه که اون موضوعی رو که درحال تعلیمشه پیداش کنه و خب بنظرم این در وصف انبیا هم می‌نشیند (کما اینکه من کی باشم نظر بدم :)) ).

اما، امام موضوعش فرق میکنه، تعبیر من از اون عبارت و خیلی مفاهیم و عبارات دیگه که در مورد مقام امامت وجود داره اینه که امام، رَه‌بَره، هدایتگره، ساربان قافلست و به بییان بسیار شیرین، امام چراغ روشناییه و بسیار تعابیر دیگر. شاید همین باشه که ما به دنبال امام می‌رویم، نه امام به دنبال ما. حس میکنم این حرفم این همخونی رو با این مطلب که بعد از ختم نبوت (پایان تعلیم) نیاز به امام (رَه‌بَر) است داشته باشه.

 

اما بگذریم، قطعا اطلاعات من درمورد حرفای بالام محدود بوده و اندوخته‌های فردی اند و اگر ایراد و نقدی بهشون هست از شنیدن و یادگرفتن استقبال میکنم :).

 

اصل حرف اما چیز دیگریست، در واقع موضوعی که میخوام نظرم رو درموردش بگم و میشه به صورت سوال هم مطرحش کرد اینه:

"ما در بهترین حالت باید رَه‌نما باشیم یا رَه‌بَر، نبی باشیم یا امام ؟"

 

واقعیتش نظر من اینه که ما اگر رَه‌نمای خوبی باشیم هنر کردیم، رَه‌بَر بودن به اطمینان و یقین بسیار زیادی نیاز داره که من راه رو کاملا بلدم میشناسم، به قولی یه بار تا آخرش رفتم و برگشتم و دیگران دقیقا باید پا جای پای من بذارند و عینا همون حرفی که من میزنم رو انجام بدن. جدای از این موضوع که بنظرم رسیدن به این اطمینان به خود کار ساده‌ای نیست، پذیرفتن مسئولیت اینکه اگر خطا بکنم علاوه بر خودم، جماعتی رو به فنا دادم هم کار سختیه. تازه یک نکته‌ی دیگه هم در مورد رَه‌بَر بودن هست اینه که ملتی که تعلیم دیدند، رَه‌بَر رو تشخیص میدند و پیدا میکنند و به سراغش میرند تا راهنماییش کنه.

 

شاید هنوز این سوال براتون مونده باشه که، "باشه این همه حرف زدی که چی؟ باشه کار رَه‌بَر سخته چیکار کنم؟ همش هم که رهبر رو رَه‌بَر مینویسی، مثلا خیلی خفنی :)".

 

نکته اصلی حرفم اینه که، ما اگر خیلی هم‌نوع‌، هم‌وطن، هم‌کیش، دوست و خونواده مون رو دوست‌داشته باشیم، نهایتش میتونیم براشون تو زندگی رَه‌نما باشیم، تو انتخاب راهشون بهشون کمک کنیم، نمی‌تونیم براشون تصمیم بگیریم، نمی‌تونیم بهشون بگیم که تو قدم بعدی دقیقا پات رو کجا بذار و .... . جدای از همه حرفهایی که بالا درمورد مقام و سختی رَه‌بَر بودن زدم، اینم باید درنظر بگیریم که افراد باید خودشون تصمیم بگیرن، دیگه شما این رو درنظر بگیر خود حضرت خدا هم برای اینکه ملت رو به مسیر درست ببره، به تعداد کثیر پیغمبر فرستاد که تعلیم ببینند و خودشون اون راه مدنظر رو پیدا کنند. نعوذ بالله من و شما که بهتر از حضرت حق نمی‌تونیم یه راه برای کمک به کسی که دوستش داریم پیدا کنیم :).

 

حالا چیشد این حرفا رو نوشتم؟ واقعیتش انگیزه زیاده برای زدن این حرفا، از تاثیرات سیاسی این روکرد هدایت دیگران بگیر تا تاثیرات فرهنگی و رفتاری حتی در خونواده‌ها :) درواقع تاثیر بد داشتن این رویکرد، رو آوردن به ابزار سرکوب خواهد بود که هم نمونش رو زیاد می‌بینیم و اثرات سوء هم زیاد داره. چه بسیار خونواده‌هایی که از سردلسوزی و نگرانی از در هدایت وارد شدند و نتیجه سرکوب تصمیم فرزند و دوری شده (من هم یک جوون هم که تو جاهای مختلف جامعه این برخورد رو با خودم و یا بعضا اثراتش رو بر هم‌نسل هام دیدم و خب واقعا چند کلمه‌ای که گفتم از رو هوا نبود :)).

حتی از مثال خانواده که بگذریم، در مدیریت کشورمون هم بعضا این رویکرد رو می‌بینیم، خیلی تفکرات و ساختارهای متفاوت با ساختار مورد پسند مدیران و شاید حتی بدنه فکری یک نهاد که از اونجا که تن به هدایت شدن نمیدند، سرکوب و نابود میشوند.

از کشور و فرهنگ خودمون هم بگذریم، در وسعت دنیا هم این علاقه به هدایتگری رو می‌بینیم، احتمالا سلطه‌گری نتیچه همین رویکرد باشه، اما واقعیتش خیلی این قسمت هدف حرف‌هام نیست.

 

درنهایت اگر نگران کسی هستیم و خیلی دوستش داریم، حواسمون باشه که با از در هدایت وارد شدن از خودمون دورش نکنیم، وقتی این حرفای بالا رو پیش مادرم مطرح کردم، بهم گفت که آدم هرچه قدر هم سعی کنه دل‌نگران بچشه و این باعث میشه که بخواد رَه‌بریش کنه، الان که این متن رو نوشتم این حرف بنظرم رسید که بیشتر از حضرت خدا که نگران بندشه که نمیشه نگران یکی بود :)

 

 

حرفم برای مخاطب عام بالا تموم شد، اما یه مخاطب خاص هم دارم که شاید این حرفی که میخوام بزنم مخالفت بیشتری به همراه داشته باشه :) و اینکه به اون مقدمه‌ای که اول گفتم هم بیشتر مربوط میشه :)

مخاطب الانم همه دوستانم هستند که مثل من خودشون رو مقید به اسلام و شاید در ادبیات امروز جامعه مذهبی خونده میشند هست

هممون قبول داریم اسلام یک سبک زندگی هم همراه خودش داره، خب حالا از حرف‌های بالام، برای کمک به همه آدمایی که تو زندگی دوستشون داریم و نگرانشونیم، از در هدایت وارد نشیم، من و احتمالا خیلی‌های دیگه مثل من، از خیلی جمع‌ها دور شدند و ازشون خارج شدند، به خاطر همین رویکرد هدایتگری و رَه‌بَری، دیگه خیلی طولانی نمی‌کنم حرف رو :).

 

درنهایت هم برای جمله پایانی اینجا هم این رو میگم، امام خمینی تو یک سخنرانی‌ای که آذر سال 58 با فکر کنم فرماندهان سپاه دارند، در میون صحبت‌هاشون یه جا خطاب به جمع جمله‌ای رو با همچین مضمونی می‌گویند : "حواسمون باشه که اسلام رو به خودمون مبتلا نکنیم"

 

حس من اینه که اگر بخواهیم ما مردم رو به اسلام یا هرچیز دیگه‌ای هدایت و رَه‌بَری کنیم، اون ارزش و مفهوم رو داریم به خودمون مبتلا می‌کنیم، حداقل بنظرم یکی از مصادیق این جمله می‌تونه این رفتار باشه :).

 

 

خب همین،

 

به تاریخ 99/05/27

 

پایان.

 

پ.ن: من شخصا خیلی توصیه می‌کنم خوندن متن اون سخنرانی امام خمینی رو که در متن اشاره کردم، با یه جست‌وجوی ساده راحت پیدا میشه.

 

پ.ن: یقینا میشه خیلی مصادیق رفتاری در سطوح مختلف از این رویکرد هدایتگری زد، من سعی کردم واردشون نشم. دوست‌داشتم چیزی رو که باعث شد به این نتیجه برسم، باید رَه‌نما باشم تا رَه‌بر رو بنویسم که برای من قسمت مهمیش تو همون اول جا داشت :)

 

پ.ن: واقعیتش نمیدونم این حرفهایی که زدم چقدر خونده میشه، یا اصلا محتواش از نظر کسی ارزشمند است یا نه :))

 

پ.ن: ساعت 4 بامداد این متن رو نوشتم، نمیدونم چرا نصف شب بیشتر دستم به قلم میره و حرفهام منسجم ترند :)

 

پ.ن: به این دیگه آخریشه :)، فکر کنم این مدل متن‌هام رو تحت عنوان "تپل فکور" باید دسته بندی کنم :) 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میم رسپلی

در عاشقی خدا نه، مادر می‌توان بود

تو فرهنگ ایران که بزرگ شده باشی با توصیف‌های زیادی از عشق مواجه می‌شی که همه‌شون به زیبایی مفهوم عشق رو بیان می‌کنند. عشقی که من تو فرهنگ و ادبیات فارسی دیدم فرق داره با خیلی از عشق‌های امروزی، یه استادی تو دانشگاه می‌گفت عشق‌های امروزی‌مون خیلی شبیه جاهای دیگه زندگی شده، لیلی و مجنون کمتر می‌بینیم چون خودمون رو آزاد می‌بینیم به قولی باور داریم که اگر اینبار عاشق شدم و نشد، بازم وجود داره یکی دیگه اون بیرون تو دنیا که دوباره می‌تونم عاشقش بشم. یه جورایی احساس می‌کنم عشق برامون کالا شده، معشوق رو انتخاب می‌کنیم، اگر یه جایی هم دیگه به دل‌مون نمی‌نشست یا خیلی سختی داشت برامون کنار می‌ذاریمش میریم یکی که راحت‌تره رو پیدا کنیم. دیگه کمتر می‌شنویم کسی از عشق یکی دیگه مجنون شده باشه و سر به بیابون گذاشته باشه، تازه اگر همچین اتفاقی هم بیوفته احتمالا خودمون همون کسایی خواهیم بود که بهش برچسب دیوانه می‌زنیم.

 

یکی از قشنگ‌ترین توصیف‌هایی که از عشق و عاشق میشه و من خودم خیلی دوستش دارم اینه که عاشق در عشق معشوقش فنا میشه، دیگه خودش مهم نیست تنها چیزی که مهمه معشوقه، آسایش معشوق، خوشحالی معشوق و ... . مهم نیست خود عاشق اذیت میشه یا نه، رضایت معشوق مهمه، مهم نیست عاشق به معشوق رسیده (می‌رسه) یا نه، خوشحالی معشوق مهمه.

 

شاید کامل‌ترین نوع عشق رو عشق خدا به بندش بشه دونست، خیلی وقتا نافرمانی می‌کنیم، گناه می‌کنیم، کفر می‌گیم ولی باز خدا دوستمون داره، دوست‌داشتنی شاید فراتر از دوست‌داشتن‌های ما، دوست داشتن خالق به مخلوق. بنظرم سخته توصیف این دوست‌داشتن ولی خودم هربار که به لحظه به لحظه عمر 21 ساله‌ام که نگاه می‌کنم، می‌بینم تمام لحظه‌هایی رو که سر ناسازگاری با خدای‌خودم دارم و حتی خیلی وقتا پررویی می‌کنم دربرابرش و در کنار این می‌بینم لحظه به لحظه زندگیم رو که خدا هنوز دوستم داره، ناراحتش کردم ولی هنوز دوستم داره و عاشقم‌ه.

به خاطر همه اینها بعید میدونم ما بتونیم تو عاشقی خدا باشیم.

 

یه جا یه جمله‌ای از یه فیلمی خونده بودم که میگفت " خدا دید فرصت نمی‌کنه حواسش به همه بنده‌هاش باشه، به خاطر همین مادرها رو آفرید ".

وقتی به دنیای اطرافم و عشق و روابط آدما به هم نگاه می‌کنم تنها جایی که می‌تونم مصداق و مشابهی از عشق خدا به بندش پیدا کنم، عشق مادر به فرزنده به همون اندازه زیبا و به همون اندازه همیشگی.

 

اینجا می‌رسم به عنوان متن، تو عاشقی خدا بودن سخته، ولی می‌تونیم مادر باشیم. عاشقی رو از مادرها یادبگیریم.

 

 

 

پ.ن: خیلی وقت بود میخواستم این متن رو بنویسم، روز مادر بهانه‌ قشنگی شد برای نوشتنش، روز مادر مبارک :)

 

پ.ن: واقعیتش وقتی متن رو شروع کردم، برنام‌م این بود برای توصیف عشق مادرها بیشتر از این بنویسم ولی به اون پاراگراف که رسیدم هم نوشتنش برام سخت بود هم پیدا کردن بیان مناسب، تکمیل و پرورش اون پاراگراف رو به دل خودتون می‌سپارم.

 

پ.ن: 

او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند                ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میم رسپلی

حسرت آغوش آخر

" هیچ وقت نمی‌فهمی کی آخرین باره، کی آخرین دفعه‌ایه که داری در آغوش میگیریش، بغلش می‌کنی، فشارش میدی، عطرش رو بو می‌کنی و …. لحظه‌ای که متوجه می‌شی آخرین بار رو هم از دست دادی، لحظه‌ای که متوجه می‌شی دیگه نمی‌تونی دوباره تو آغوشت بگیریش. اون لحظه، لحظه "حسرت آغوش آخر"ه. لحظه‌ای که حسرت می‌خوری از اینکه آغوش آخر رو خاطره نکردی، ساده از کنارش گذشتی و مثل همهٔ دفعات به آغوش کشیدی‌ش."

 

آغوش آخر می‌تونه صبح موقع خدافظی برای رفتن به کار باشه، میتونه موقع بدرقه کردن برای سفر باشه و حتی می‌تونه یه خدافظی معمولی با کسی که دوستش داری تو گوشه یکی از خیابونای شهر باشه. فرقی نمیکنه کی و کجاست، مهم اینه که این آخریش‌ه و داری از دستش میدی و حسرتی به اندازه تک تک خاطراتی که با اون فرد داشی تو دلت می‌مونه از اینکه ساده گذشتی از آغوش آخر.

 

احساس می‌کنم شاید دیگه وقتشه به زندگی عادت نکنم، به زندگی که عادت کنی هر روزت میشه مثل دیروز یادت میره یه آخرین آغوشی هم هست که ممکنه از دستش بدی، ساده می‌گذری از دوست داشتن‌ات.

 

 

واقعیتش به حرفای بالام که نگاه می‌کنم بنظرم من نباید اینارو بگم، تو زندگی رفتنای زیادی رو تجربه نکردم که خیلی جدی بخوام از حسرت از دست دادن بگم، بنظرم خیلی‌ها هستند که بهتر از من میتونن از رفتن و از دست دادن صحبت کنن.

 

 

با اینکه گفتنش مثل گفتن «ایشالا غم آخرتون باشه» هست، اما امیدوارم هچکدوم‌مون حسرت آغوش آخر رو تجربه نکنیم.

 

 

پ. ن: آغوش آخر عاشقانست ولی نه به معنی عامه امروزی، به معنای خود کلمه عشق عاشقانست.

پ. ن: یادم نمیاد تعریف "حسرت آغوش آخر" رو جایی خونده بودم قبلاً یا ساخته خودمه.

 

پ. ن: فکر کنم با این دوتا پست آخرم باید اون خوشحال آخر اسم وبلاگ رو خط بزنم :))، خیر سرم داشتم زور می‌زدم تپلش بیوفته :))).

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میم رسپلی

شاید امروز آخریش بود

تا حالا به این فکر کردید شاید امروز آخریش بود. 

واقعا چطور باید زندگی کرد اگر امروز آخریش بود؟ 

 

این سوال از یه شوخی با یکی از دوستام برام پیش اومد، بعد ذهنم رو درگیر کرد اگر واقعا امروز آخریش باشه چیکار میکنم ساعت های باقی مونده رو. 

جالب (شاید جالب کلمه مناسب نباشه)اینکه وقتی این فکر رو تو لابی با یکی از دوستام مطرح کردم به یه درختچه پشت سرش جلوی در اصلی اشاره کرد و گفت این درختچه رو میبینی، این رو به عنوان یادبود یکی از بچه های ورودی 88 که رفیق خودمم بود و فوت کرد کاشتیم. روز قبلش با ما بود میگفتیم و میخندیدیم و فرداش.... .

میگفت تا یکماه شب که میخوابیدم اصلا انتظار نداشتم فردا ممکنه بیدار شم. 

 

برمیگردم به سوال اولم اگر امروز آخریش باشه، چیکار میکنید؟ 

 

خودم جواب کاملی براش ندارم ولی یکم که فکر کردم در مورد انجام دادن یه سری کارها به قطعیت رسیدم. 

وقتی این سوال با ادم های مختلف مطرح کردم جواب بعضی هاشون حسرت اشتباها ، کاستی ها و گناها رو خوردن بود یکی گفت سه بخشش میکنم بخش اول یه سری حرف و یادداشت مینویسم بخش دوم با ادمایی که دوستشون دارم وقت میگذرونم و بخش سوم کارها و تفریحاتی که دوست دارم رو انجام میدم. 

 

اما برای خود من کاری که اول از همه به ذهنم رسید و احساس کردم حسرتش رو میخورم یه چیزی غیر از اینا بود، ناراحت ندیدن عزیزام میشم ولی خب ، به اشتباهاتم فکر میکنم ولی خودم تصمیم گرفتم که انجامشون بدم پس باید هزینش رو هم بدم اونم خیلی حسرت نداره برام. 

 

حسرت اصلیم کارهایی‌ه که میخوام انجام بدم و حرف هایی‌ه که میخوام بزنم ولی یا با این جواب که وقت هست عقبشون میندازم و یا مراعات میکنم. همه اینها هم بنظرم از ترس از شکست میاد انگار دوست ندارم با شکست مواجه بشم، ولی خب اگر امروز آخریش باشه نزدن بعضی حرف ها و انجام ندادن بعضی کارها با این ترس که ممکنه نتیجه مطلوب نداشته باشه چه فایده و دستاوردی داره جز اینکه به خودم ظلم میکنم. 

 

خوشحال میشم شما هم نظرتون رو در مورد این سوال بدید. 

 

پ. ن: مترو واقعا جای خوبی برای فکر کردنه در واقع ادم رو مجبور به فکر کردن میکنه. 

پ. پ. ن:الان ایام امتحاناست و واقعا ذهن به کجاها که نمیره:)))

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میم رسپلی