۷ مطلب با موضوع «خاطرات تپل» ثبت شده است

آبی بی‌کران

به نام او

 

رنگ آبی همیشه برام رنگ خیلی خاص و ویژه‌ای بوده و هست، به طوریکه تو اتاقم یا تو کمد لباس‌هام بعیده که حضور پررنگ آبی رو حس نکنید :) فکر کنم تقریبا دو سه سال پیش بود که دیگه خانواده از ابزار اجبار استفاده کردند و من رو به انتخاب لباسی جز تم رنگ آبی سوق دادند. 

 

خلاصه که آبی برای من خیلی عزیزه :)

 

چند وقت پیش، یک جایی تو همین دنیای مجازی برای یک عزیزی از آبی نوشتم، وصف آبی بی‌کران:

 

- یک ساعت قبل غروب

- آبی آسمون، خیلی یه دسته

- مثل ملحفه‌[ای که پهن شده باشه رو گنبد آسمون]

- بعد چون خورشید پایینه

- نورش ملایمه

- یه تم زرد ریز تو کل آسمون هست

- ابر هم باشه که [دیگه] فبها، از این ابر نازکا که نور ازشون میگذره

- اینا که مثل پنبه‌ی از هم باز شده اند

- آسمون این موقع نه مثل ظهر روشن روشنه، که یکم جون نداشته باشه

- نه مثل شب تاریک، تیره و دل گرفته

 

 

- آسمون این موقع آبی بیکرانه

 

 

خلاصه که همین. :)

 

 

پ.ن: اون قسمت‌هایی که داخل [] هست حین نوشتن اضافه شده.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میم رسپلی

سوم روزنوشت

تو دانشکده همیشه بین بچه‌ها از هم ورودی‌های خودم گرفته تا سال بالایی و سال پایینی، این اشتیاق و عجله برای ورود به کار جدی پژوهشی می‌دیدم و خب طبیعتا این اشتیاق تو خودمم بود و هست. اصولا آدما برای سرعت بخشیدن به این کار یا میرند سراغ برداشتن درس‌های تخصصی‌تر و یا سعی می‌کنند زودتر یه پروژه‌ای با یک استادی بردارند، البته ترکیبی از هردوش هم هست :)

بگذریم، پارسال تقریبا همین ایام بود که با شروع سال سوم کارشناسیم به خودم گفتم حالا بیا بریم یه پروژه‌ای رو شروع کنیم و ببینیم چطوری میشه و اینطوری شد که شروع کردم، اولش که استادم طرح کلی مسئله رو توضیح داد، بنظرم رسید جذابه ولی آیا واقعا اون چیز هیجان انگیزی که من دوست‌دارم هست؟ و با این بهانه که مهم اینه که در کنارش داری تجربه کسب می‌کنی و بیشتر فیزیک یاد می‌گیری خودم رو تشویق کردم :)

 

اما، اما، الان که یکسال گذشته خیلی خوشحالم :) امروز با شهود خوبی میتونم چیزی که یادگرفتم رو برای یک مخاطب دیگه بنویسم یا مطلب جدیدی رو تو حوزه کلی‌تر کارم بفهمم و ازش شهود بگیرم و حتی برای یکی دیگه خوب توضیحش بدم و حتی در یک جمع تخصصی ارائه علمی بدم :) و خب اینا دستاورد شروع کردن همون پروژه بود و البته که کار فقط به یاد گرفتن همون مسئله خاص منجر نشد و شهود و درک کلی‌تری از یک بخش مهم فیزیک پیدا کردم :))))

 

خلاصه که خیلی خوب بود، طوری که با یادآوریش پاشدم اومدم اینو نوشتم :))))

 

همین.

 

 

پ.ن : فکر کنم خیلی معلوم بود اینکه بتونم یه چیزی رو که خودم می‌فهمم رو ساده برای یکنفر دیگه توضیح بدم، چه دستاورد بزرگی برای خودم میدونم :))

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
میم رسپلی

اول - روزنوشت.

بسم الله الرحمان الرحیم

 

 

اگر من رو تو دو سال گذشته دیده‌باشید، اونم موقع نوشتن یه چیزی که ممکنه از دیگران متفاوت باشه، ابزار نوشتاری عه که دارم استفاده می‌کنم. فکر کنم اواخر دوره دبیرستان بود که داشتم وسایل یکی از کمدهام رو مرتب می‌کردم که با چیزی روبرو شدم که خیلی جذاب و جالب بود :)). کاشف به عمل اومد که یه بزرگواری یه موقعی به بابام خودنویس هدیه داده بوده(هیشکی هم یادش نمیاد کی و کِی این هدیه رو داده).

آقا ما این خودنویس رو پیچوندیم و گذاشتیم کنار به امید اینکه یه روز دست‌خط گرامی رو بهبود ببخشم و ازش استفاده کنم. آمّا آمّا، دانشگاه که رفتم دیدم عه یکی از دوستام هم به طور مشابه از پدر گرامی خودنویس پیچونده و داره استفاده می‌کنه و این دیدار و گفت‌و‌گو سبب شد من خودنویس خودم رو از گنجه بیرون بیارم و حامعه استفاده تنش کنم(؟؟) و این شد که در دو سال گذشته رفقا شاهد این شدن که اینجانب با خط کذایی(حالا اونقدر هم بد نیست:))) داره با یه خودنویس پارکر محاسبات ترمودینامیک  و کوانتوم و .... انجام میده.

 

حالا اینا چه ربطی به روزهای اخیر داشت که شد روزنوشت، میگمت الان.

آقا جای‌‌تان خالی (که البته در این ایام بیماری شایدم خالی نبود) رفته بودیم برای تولد اخوی هدیه‌ای بسیار قابل تهیه کنیم، از اونجا که نزدیک خیابون جمهوری و فروشگاه پارکر-لطیفی بودیم، اینجانب فرصت رو غنیمت شمردم و بعد از دو سال رفتم و صاحب دومین خودنویس خودم شدم :))))))).

 

قلم1

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میم رسپلی

10 قدم برای روزی پر ماجرا

یه سوال

 وقتی تو یه بازه امتحانی هستی چیکار کنیم حالمون عوض شه؟؟؟؟


خب من یه جواب دارم براتون به طور خلاصه بگم رندم واک ولی من اینجا نیستم که خلاصه بگم :) پس


1- صبح پامیشید میرید یکی از اون امتحان هایی که درگیرشی رو میدی چه بهتر که ریض فیز هم باشه و خب حالا یا راضی یا نا راضی میای بیرون :)


2- تعدادی از دوستان پیدا میشن که از تصمیم شما برای بیرون رفتن و ناهار استقبال میکنن و خب راه میفتید و از اینجاست که استراحت شروع میشه. حالا بهترین وسیله نقلیه چیه ؟ احسنت متروی تهران ولی در این موقع تعداد خودتون هم درنظر بگیرید یه دفعه 17 نفر با هم وارد مترو نشید:) 


3-حالا ناهار رو گرفتید و خب چه جایی بهتر از پارک دانشجو برای غذا خوردن دسته جمعی(البته بگذریم از کسایی که زودتر شروع کردن)

 و خب بعد ناهار احتمالا بعضی از دوستان ترک جمع خواهند کرد.

قطعا وقتی یه عده آدم اومدید بیرون نمیشه دست جمعی عکس ننداخت و چه جالب تر یه آدم غریبه هم همینطوری بیاد وسط عکس و باهاتون عکس بندازه.

در این مرحله هم ممکنه باز هم تعدادی خداحافظی کنند درحالی که اصل ماجرا مونده.




4- اگر خوش شانس باشید یکی هست اون وسط که تازه گواهینامه گرفته و خب  :)  بستنی بعد ناهار میچسبه .

حالا شما بگو اگر چهارراه  ولیعصر باشی و بستنی دستت چی کار بهتر از قدم زدن تو انقلاب و خب سر و گوش جنبوندن اینور و اونور میشه کرد. 



5-اوالا این قسمت از داستان رو منم نفهمیدم چیشد قرار بود بریم پارک لاله ولی چرا از دانشگاه سردر آوردیم نمودونم پس این قسمت دستورالعمل خالی خواهد ماند. ولی خب اگر شما هم دانشگاه تهران رو انتخاب کردید پس بدانید و آگاه باشید که

دانشگاه تهران جای بزرگیه و جاهایی وجود داره که حتی خودشونم خبر ندارند ولی پیدا کردن اینها برای یه تعداد شریفی که از امتحان ریض فیر میان اصلا مشکل نیست چون که ..... بماند حالا. 

مثلا میدونستی که برج نگهبانی دارید ؟هوی با تو ام دانشجوی تهران یه لحظه اون درخت و بوته دانشگاهتون رو ول کن به حرف من گوش بده بچه جان،و حتی کنار این برج تون پله اظطراری هست و درش باز خب نمیدونی دیگه کلا چسبیدید به گل و بوته و درخت و ....  ولی از من به تو نصیحت که تو اون باغ و بوستان داری میپلکی برو به مسئولین بگو آبخوری میزارن شیر هم بزارن. اصلا اینا به کنار میدونی چقدر کتابخونه مرکزیتون خوبه حداقل در اون حدی که ما استفاده کردیم جای مفیدی بود و حتی دعای خیره جوانانی رو پشت سر خودش داره :)


میخوام بازم از دانشگاه تهران گردی بگم ولی نه قابل توصیفه نه قابل بیان ولی برای حسن ختام بدونید اون در خوشگله باز نمیشه (بنظر میاد)



6- حالا شما بگید، ناهارتون رو خوردید، گشتتون هم که زدید، دانشگاه تهران رو هم که وجب کردید الان نوبته چیه ؟ نخود نخود هر که رود خانه خود؟ نه اشتباه میکنید الان وقتشه تصمیم بگیرید بعدش کجا برید که خودش جلسه و شورا میطلبه  (البته بود دوستی (نخودی :) ) هم که اون خانه خود نرفت، رفت خونه مادربزرگه که منم نمیدونم کدوم وره)



7-بعد کلی بحث با یه ایده ناب به این نتیجه خواهید رسید چی بهتر از جوج زدن تو تپه ها عباس آباد و حالا باید در عملیاتی دنبال پیدا کردن سیخ و زغال و جوج بگردی و من خودم در عجبم سیخ تو انقلاب '-'



8-واقعیتش اینجای داستان راهنمایی خاصی نداره ولی خب تجربش جالبه شما درنظر بگیر یه عده جوون درحال درست کردن جوج بعد از گذروندن همچی روزی قطعا حس و حال خوبی خواهد داشت که با رد دادن های بعضیا یا آتیش بازی بعضی دیگه و حتی دستبرد غذایی دیگری جذاب تر هم میشه.



9-یعنی میشه تو همچین روز پر ماجرایی تو تپه ها عباس آباد باشی و پل طبیعت نری؟ قطعا نمیشه.

حالا شما در نظر بگیر که مسیرت هم صاف و مناسب دویدن چه شود ،میبینی یه عده وسط پارک دارن در دویدن رقابت میکنند(ساده شده آنچه روی داد) و مدیونید فکر کنید من کم بیارم.اصلا جدای مسیر خود پل طبیعت خوراک دویدنه  باز هم مدیونید ......

همه میرن پل طبیعت چیکار؟؟ آفرین ، عکس پس بعد از این که جوجتون رو زدید پامیشید میرید پل که عکس آخرتون هم بندازید چون بعید میدونم دیگه بتونید کار اضافه ای بکنید.


10- هر داستان و ماجرایی قطعا یه پایانی خواهد داشت و خب ما نیز و یکی رفت که کیف جا گذاشتش رو برداره یکی هم که معلوم نبود چرا این قدر آرومه توسط دوستانش به خوابگاه برده شد .

 حالا میتونم بگم که نخود نخود هر کی برفت خانه خود ،پس با رخت و لباسی دودی رفتیم سمت مترو تا اینکه ملت هم از بوی غذای ما فیض ببرند :)



پ.ن:قرار بود اسمش رو بزارم تپ و تپ و ...... و تپ (به تعداد نفرات و خود تپ در معنی رندوم واک) که مطلع شدم کلا اشتباه میکردم و گند زدم  ولی حیف و صد حیف


پ.پ.ن:یکی از دوستان یکسری عکس برای بیان ارادتش ... در دانشگاه تهران انداخت که برای حفظ امنیت خودش تعریف نمیکنم 


پ.پ.پ.ن: عکس قطعا زیاد بوده ولی خب چون مظر دوستان رو درمورد گذاشتن عکسی که توش حضور دارند تو وبلاگ رو نمیدونم به همینا راضی باشید


پ.پ.پ.پ.ن:ماجرای ما که خیلی طولانی تر از این بود ولی نه من توانایی نوشتن دارم و نه میشه راحت نوشت ،پس از همین فیض کافی رو ببرید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میم رسپلی

500 متر بالاتر از میلاد


ماه پیش با امید تصمیم به کوه گرفتیم و ساعت 7 شب نجریش بودیم و 9 از پارک جمشیدیه قصد کلکچال حرکت کردیم. فقط این وسط یک نکته ای بود که ما اصلا توجه نداشتیم ،پارک جمشیدیه کنار کلکچاله نه زیرش :(
به همین صورت شد که ما چراغ های توی پارک رو به عنوان مسیر درست در نظر گرفتیم و دنبال کردیم،مسیر اول از وسط راه از خوف و خلوتی مسیر تعجب کردیم و برگشتیم ،مسیر دوم رو که اومدیم بریم چراغ ها در اول مسیر تموم شدند و ما در نطفه خفه شدیم و اما مسیر سوم رفتیم ،رفتیم،رفتیم تا رسیدیم به رستوران متروکه و بگرد اطرافش دنبال مسیر و خب با خستگی دو ساعت کوهنوردی اشتباه قصد بازگشت کردیم که تو مسیر دیدیم اِ کوه بقلی چراغ داره مردم میرن وجالب اینکه مسیر تا بالا مشخصه پس دست از پا دراز تر برگشتیم ابتدای کلکچال و بعد از 2.5 ساعت کوهپیمایی کار اصلی رو شروع کردیم :)
نمیدونم میدونید یا نه ولی ساعت 11 شب از کوه بالا رفتن حس و حال عجیبی داره .
خوشبختانه این مسیر از کوهنوردی ما دو جوان جویا بدون خطر و رخدادی گذشت . اما حتما شنیدید که میگن سخت ترین مسیر کوه اونجاییه که نزدیک قله(مقصد) هستی ،حالا شما دوتا  ادم خسته رو توی هوای سرد تصور کن که مدت هاست دارند راه میاند اتفاق بدی که میتونه بیوفته چیه ؟         احسنت پای آدم میگیره . و مجبور خواهی شد هر پنج دقیقه برای رفیقت وایسی تا شاید پاش باز شه(الکی مثلا من پام نگرفت).البته به هر طریقی بود ما خودمون رو به مقبرةالشهدا کلکچال رسوندیم ،سالم که چه عرض کنم 
ولی خب زنده و عجب جای زیبایی هست مخصوصا وقتی تو تاریکی شب شهر همیشه بیدار رو میبینی.

پ.ن:به خاطر درس و امتحان این رو با تاخیر نوشتم و لعنت بر این امتحانات
پ.پ.ن:واقعیتش به نظرم متن اونچه میخواستم نشد دیگه بگذرید از ما
پ.پ.پ.ن:   :)



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میم رسپلی

من،چاقو،خفت گیر 'o'

دشمنان و معاندان  شخصیت محبوب "که چندی پیش شب تولد خود را جشن گرفته بود و حتی آثارش در همین صفحه هم یافت میشود" چون چشم دیدن او را نداشتند به بهانه خفت گیری، گوشی قاپی قصد جان او را کردند، که البته با لطف و نگاه حضرت حق در این عمل شنیع ناموفق ماندند و فقط ضربتی بر دست او وارد کردند و برای خالی نبودن عریضه ماسماسک همراهش را از او قاپیدند.
در ساعتی از شب روز اول هفته مردی جوان در پیاده رویی در نزدیکی خانه خود درحال راه رفتند و کار کردند با تلفن همراه(که هر چی میکشیم تقصیر همینه) خود بود که دو خفت گیر از خدا بیخبر مسیرش را سد نموده و پس از وارد کردن ضربتی عمیق بر دست این جوان بی نوا ،قصد ماسماسک همراه او را کردند که البته با استقبال و همراهی این جوانک رو به رو شدند و پس از دریافت ماسماسک، راه خود را کج کرده و رفتند و جوان را با دستی زخم خورده و پشیمانی ور رفتن با ماسماسک و حالی خسته تنها گذاشتند که برود و به مامورین محترم پلیس بگوید و دوستان بگردند و شاید این خدانشناس ها به سزای عملشان برسند و بفهمند که نباید با سرمایه های مملکت چنین کاری کنند، که چوب خدا صدا نداره ولی درد حسابی!!!!
نکته ای ناگفته نماند ،در این میان شاعری خوش زوق که از این ماجرا آگاه شد نقیضه زیبا سرود:
     رسپلی که خفت میکردی همه عمر        دیدی که چگونه دزد تو را خفت بکرد
                                                                                                                (رسپلی)
متاسفانه شاعر اعتقاد زیادی به وزن عروض ندارد و هرچه بردلش نشیند بر زبان آورد.



پ.ن1:حالب آنکه این جوان شاد بعد از این حادثه به خانواده اینطور اطلاع میده که"یه اتفاق جالب، خفت شدم،گوشیم رو زدن و روم چاقو کشیدن :))) " 
انشالله که خداوند به او عقلی و به خانواده اش صبری عنایت فرمآید.                                                  آآآآآآآمییییییین.

پ.ن2:یکی از دوستان که از ماجرا با خبر شد،پرسید زورگیری بود یا درگیری ؟؟ که اینجانب جواب دادم:زورگیری + اندکی درگیری، فقط اون زد و رفت.

 پ.ن3:یک سری فیلم و تصویر خوب و البته نامناسب از من و دوستان تو تولده تو انقلاب بود که خدالعنت کنه دزد را........ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میم رسپلی

چه شبی بود دیشب

20 سال پیش در ظهر 11 مهر 77 شخصیتی خاص چشم به جهان گشود:))

که دیروز تولد 20 سالگی همین شخصیت نادر و دوست داشتنی بود :)))

دیگه حدس بزنید که چقدر میتونه روز تولد برای یه نفر خاطره انگیز باشه 
مخصوصا وقتی صبحش با یه پیام تبریک از مامانت شروع شه :-))))
خب از ذوق و شوق روز تولد 20 سالگیم که بگزریم، دیروز تقریبا دوتا تولد داشتم

اولیش که با یه درز اطلاعاتی شروع شد و یه از خدا بیخبر گفت باید شیرینی بدی و دوستان همیشه حاضر در صحنه دنبالش رو گرفتن و خب دیگه نمیشد کاریش کرد:(   

یه دورهمی خوب با یه عالمه پیادروی الکی ولی خب یه پایان خوب کنار یه دونات فروشی.خوش گذشت ،خاطره شدو دوستان ممنون که بودید.

تولد20
 
شاید باورتون نشه ولی این شخصیت بیست سالشه :-)

دیشب یه پارت دیگه هم داشت که من به دلیل پاره ای از مسائل فقط یه شرح گذرا میدم .ولی بگم که اون ساعت ها واقعا یه اوج گیری تو شب روز تولدم بود:-) و از به یادموندی ترین زمان ها بود. حتی خیلی از حال گیری های اتفاق افتاده(مثل داستان سکو 9 3/4 و ...) رو جبران کرد.
یکی از بهترین کارها اینه که وقتی دوستات رو میبری بیرون شیرینی تولد میدی بعدش ببریشون کتاب فروشی انتشارات مورد علاقت و با یه لبخند یادآوری کنی که دوستان کادو :)))) و البته خودتم برای خودت کادو بخری.
تولد20
البته مبین هم بود که اینجا در تصویر نیست. 

در قسمت جذاب کادو ، دوتا هدیه خاص داشتم یکیش یه آبنبات بزرگ که چشم عالمی به دنبالش. ممنون از محمد
و دومیش از طرف همه دوستام که فوق العاده بود اجرای زنده یک قظعه موسیقی زنده(پیشنهادی از مبین با خوانندگی مبین و محمد و علی و بازی امید) جلوی سردر دانشگاه تهران و اصلا جای مقایسه نداره با چیزای دیگه (خودتون تصور کنید وقتی چنتا پسر رد بدند چی میشه).
یعنی اون ساعت انقدر خوشگذشت که هرچه گویم کمست و البته خب بدلیل پاره ای از مشکلات نمیتونم بگم.


نکته جالب اینه که داستان اینجا تموم نمیشه

برمیگردی خونه درحالی که خونواده دارن میگن که فکر نکنی امشب میخوایم تولد بگیریم برات ها و حتی چنتاشون انگار نه انگار تولدته درحالی که خودت داری از برنامت با دوستات صحبت میکنی،بعد میبرنت بیرون شام و وقتی برمیگردی خونه

!!!سورپراز!!!!

همه هستن برای تولدت و خب یه کیک خوب با یه 20 دوستداشتنی وسطش(مرا ذوق زده تصور کنید)

اینطوریه که یه روز میتونه برات خوب و فوق العاده باشه با یه عالمه خاطره         و البته کادو :)))   (بچه خودتونید،من فقط خوشحالم :)) )

از اتفاق های خوبی که دیشب افتاد یه پیام تبریک تولد از اون سر دنیا بود از طرف یه هم تولدی، یه دوست و ....


تولد 20


یه نکته جالب که تولد امسالم داشت این بود که بعد فرهنگی کادوها بالا بود.






و بردارزاده علاقه مند به کیک و تولد.



پ.ن1:شاید باورش شخت باشه ولی 20 سالمه



پ.ن2:خیلی باحاله. اولین پست وبلاگت درمورد تولدت باشه.






۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میم رسپلی