بسم الله الرحمان الرحیم
بسم الله الرحمان الرحیم
بسمالله الرحمان الرحیم
یادم نمیاد شروع فکر کردن به این موضوع از کجا بود یا حتی کی و کجا نتیجه برام نمایان شد، ولی خب سعی میکنم طی یک مسیری حرف و نظرم رو اینجا بنویسم براتون.
یادم میاد یه موقعی پایه منبر یک روحانی بودم که چنین صحبتهایی رو درمورد تفاوت نبوت و امامت میگفت:
" نبی به دنبال مردم میره، در شهرها جابهجا میشه و مردم رو دعوت میکنه به دین و آیینش، اما امام در خونهش میشینه و مردم به سراغش میایند"
البته عبارت بالا نقل به مضمونه و چیزیه که من از اون موقع به یاد دارم و ممکنه خطایی باشه، که قطعا از هرگونه تذکری استقبال میکنم :)).
خب حالا چی میخواستم بگم، من این جمله رو برای خودم اینطوری تعبیر کردم که نبی و پیامبر، رَهنمای مردمه، مردم رو تعلیم میده و همونطور که میگن معلمی شغل انبیاست. معلم (حداقل در نظر من) کمک میکنه شاگر مسیر رشدش رو پیدا کنه و تعلیم ببینه و رَهنماییش میکنه که اون موضوعی رو که درحال تعلیمشه پیداش کنه و خب بنظرم این در وصف انبیا هم مینشیند (کما اینکه من کی باشم نظر بدم :)) ).
اما، امام موضوعش فرق میکنه، تعبیر من از اون عبارت و خیلی مفاهیم و عبارات دیگه که در مورد مقام امامت وجود داره اینه که امام، رَهبَره، هدایتگره، ساربان قافلست و به بییان بسیار شیرین، امام چراغ روشناییه و بسیار تعابیر دیگر. شاید همین باشه که ما به دنبال امام میرویم، نه امام به دنبال ما. حس میکنم این حرفم این همخونی رو با این مطلب که بعد از ختم نبوت (پایان تعلیم) نیاز به امام (رَهبَر) است داشته باشه.
اما بگذریم، قطعا اطلاعات من درمورد حرفای بالام محدود بوده و اندوختههای فردی اند و اگر ایراد و نقدی بهشون هست از شنیدن و یادگرفتن استقبال میکنم :).
اصل حرف اما چیز دیگریست، در واقع موضوعی که میخوام نظرم رو درموردش بگم و میشه به صورت سوال هم مطرحش کرد اینه:
"ما در بهترین حالت باید رَهنما باشیم یا رَهبَر، نبی باشیم یا امام ؟"
واقعیتش نظر من اینه که ما اگر رَهنمای خوبی باشیم هنر کردیم، رَهبَر بودن به اطمینان و یقین بسیار زیادی نیاز داره که من راه رو کاملا بلدم میشناسم، به قولی یه بار تا آخرش رفتم و برگشتم و دیگران دقیقا باید پا جای پای من بذارند و عینا همون حرفی که من میزنم رو انجام بدن. جدای از این موضوع که بنظرم رسیدن به این اطمینان به خود کار سادهای نیست، پذیرفتن مسئولیت اینکه اگر خطا بکنم علاوه بر خودم، جماعتی رو به فنا دادم هم کار سختیه. تازه یک نکتهی دیگه هم در مورد رَهبَر بودن هست اینه که ملتی که تعلیم دیدند، رَهبَر رو تشخیص میدند و پیدا میکنند و به سراغش میرند تا راهنماییش کنه.
شاید هنوز این سوال براتون مونده باشه که، "باشه این همه حرف زدی که چی؟ باشه کار رَهبَر سخته چیکار کنم؟ همش هم که رهبر رو رَهبَر مینویسی، مثلا خیلی خفنی :)".
نکته اصلی حرفم اینه که، ما اگر خیلی همنوع، هموطن، همکیش، دوست و خونواده مون رو دوستداشته باشیم، نهایتش میتونیم براشون تو زندگی رَهنما باشیم، تو انتخاب راهشون بهشون کمک کنیم، نمیتونیم براشون تصمیم بگیریم، نمیتونیم بهشون بگیم که تو قدم بعدی دقیقا پات رو کجا بذار و .... . جدای از همه حرفهایی که بالا درمورد مقام و سختی رَهبَر بودن زدم، اینم باید درنظر بگیریم که افراد باید خودشون تصمیم بگیرن، دیگه شما این رو درنظر بگیر خود حضرت خدا هم برای اینکه ملت رو به مسیر درست ببره، به تعداد کثیر پیغمبر فرستاد که تعلیم ببینند و خودشون اون راه مدنظر رو پیدا کنند. نعوذ بالله من و شما که بهتر از حضرت حق نمیتونیم یه راه برای کمک به کسی که دوستش داریم پیدا کنیم :).
حالا چیشد این حرفا رو نوشتم؟ واقعیتش انگیزه زیاده برای زدن این حرفا، از تاثیرات سیاسی این روکرد هدایت دیگران بگیر تا تاثیرات فرهنگی و رفتاری حتی در خونوادهها :) درواقع تاثیر بد داشتن این رویکرد، رو آوردن به ابزار سرکوب خواهد بود که هم نمونش رو زیاد میبینیم و اثرات سوء هم زیاد داره. چه بسیار خونوادههایی که از سردلسوزی و نگرانی از در هدایت وارد شدند و نتیجه سرکوب تصمیم فرزند و دوری شده (من هم یک جوون هم که تو جاهای مختلف جامعه این برخورد رو با خودم و یا بعضا اثراتش رو بر همنسل هام دیدم و خب واقعا چند کلمهای که گفتم از رو هوا نبود :)).
حتی از مثال خانواده که بگذریم، در مدیریت کشورمون هم بعضا این رویکرد رو میبینیم، خیلی تفکرات و ساختارهای متفاوت با ساختار مورد پسند مدیران و شاید حتی بدنه فکری یک نهاد که از اونجا که تن به هدایت شدن نمیدند، سرکوب و نابود میشوند.
از کشور و فرهنگ خودمون هم بگذریم، در وسعت دنیا هم این علاقه به هدایتگری رو میبینیم، احتمالا سلطهگری نتیچه همین رویکرد باشه، اما واقعیتش خیلی این قسمت هدف حرفهام نیست.
درنهایت اگر نگران کسی هستیم و خیلی دوستش داریم، حواسمون باشه که با از در هدایت وارد شدن از خودمون دورش نکنیم، وقتی این حرفای بالا رو پیش مادرم مطرح کردم، بهم گفت که آدم هرچه قدر هم سعی کنه دلنگران بچشه و این باعث میشه که بخواد رَهبریش کنه، الان که این متن رو نوشتم این حرف بنظرم رسید که بیشتر از حضرت خدا که نگران بندشه که نمیشه نگران یکی بود :)
حرفم برای مخاطب عام بالا تموم شد، اما یه مخاطب خاص هم دارم که شاید این حرفی که میخوام بزنم مخالفت بیشتری به همراه داشته باشه :) و اینکه به اون مقدمهای که اول گفتم هم بیشتر مربوط میشه :)
مخاطب الانم همه دوستانم هستند که مثل من خودشون رو مقید به اسلام و شاید در ادبیات امروز جامعه مذهبی خونده میشند هست.
هممون قبول داریم اسلام یک سبک زندگی هم همراه خودش داره، خب حالا از حرفهای بالام، برای کمک به همه آدمایی که تو زندگی دوستشون داریم و نگرانشونیم، از در هدایت وارد نشیم، من و احتمالا خیلیهای دیگه مثل من، از خیلی جمعها دور شدند و ازشون خارج شدند، به خاطر همین رویکرد هدایتگری و رَهبَری، دیگه خیلی طولانی نمیکنم حرف رو :).
درنهایت هم برای جمله پایانی اینجا هم این رو میگم، امام خمینی تو یک سخنرانیای که آذر سال 58 با فکر کنم فرماندهان سپاه دارند، در میون صحبتهاشون یه جا خطاب به جمع جملهای رو با همچین مضمونی میگویند : "حواسمون باشه که اسلام رو به خودمون مبتلا نکنیم"
حس من اینه که اگر بخواهیم ما مردم رو به اسلام یا هرچیز دیگهای هدایت و رَهبَری کنیم، اون ارزش و مفهوم رو داریم به خودمون مبتلا میکنیم، حداقل بنظرم یکی از مصادیق این جمله میتونه این رفتار باشه :).
خب همین،
به تاریخ 99/05/27
پایان.
پ.ن: من شخصا خیلی توصیه میکنم خوندن متن اون سخنرانی امام خمینی رو که در متن اشاره کردم، با یه جستوجوی ساده راحت پیدا میشه.
پ.ن: یقینا میشه خیلی مصادیق رفتاری در سطوح مختلف از این رویکرد هدایتگری زد، من سعی کردم واردشون نشم. دوستداشتم چیزی رو که باعث شد به این نتیجه برسم، باید رَهنما باشم تا رَهبر رو بنویسم که برای من قسمت مهمیش تو همون اول جا داشت :)
پ.ن: واقعیتش نمیدونم این حرفهایی که زدم چقدر خونده میشه، یا اصلا محتواش از نظر کسی ارزشمند است یا نه :))
پ.ن: ساعت 4 بامداد این متن رو نوشتم، نمیدونم چرا نصف شب بیشتر دستم به قلم میره و حرفهام منسجم ترند :)
پ.ن: به این دیگه آخریشه :)، فکر کنم این مدل متنهام رو تحت عنوان "تپل فکور" باید دسته بندی کنم :)
تو فرهنگ ایران که بزرگ شده باشی با توصیفهای زیادی از عشق مواجه میشی که همهشون به زیبایی مفهوم عشق رو بیان میکنند. عشقی که من تو فرهنگ و ادبیات فارسی دیدم فرق داره با خیلی از عشقهای امروزی، یه استادی تو دانشگاه میگفت عشقهای امروزیمون خیلی شبیه جاهای دیگه زندگی شده، لیلی و مجنون کمتر میبینیم چون خودمون رو آزاد میبینیم به قولی باور داریم که اگر اینبار عاشق شدم و نشد، بازم وجود داره یکی دیگه اون بیرون تو دنیا که دوباره میتونم عاشقش بشم. یه جورایی احساس میکنم عشق برامون کالا شده، معشوق رو انتخاب میکنیم، اگر یه جایی هم دیگه به دلمون نمینشست یا خیلی سختی داشت برامون کنار میذاریمش میریم یکی که راحتتره رو پیدا کنیم. دیگه کمتر میشنویم کسی از عشق یکی دیگه مجنون شده باشه و سر به بیابون گذاشته باشه، تازه اگر همچین اتفاقی هم بیوفته احتمالا خودمون همون کسایی خواهیم بود که بهش برچسب دیوانه میزنیم.
یکی از قشنگترین توصیفهایی که از عشق و عاشق میشه و من خودم خیلی دوستش دارم اینه که عاشق در عشق معشوقش فنا میشه، دیگه خودش مهم نیست تنها چیزی که مهمه معشوقه، آسایش معشوق، خوشحالی معشوق و ... . مهم نیست خود عاشق اذیت میشه یا نه، رضایت معشوق مهمه، مهم نیست عاشق به معشوق رسیده (میرسه) یا نه، خوشحالی معشوق مهمه.
شاید کاملترین نوع عشق رو عشق خدا به بندش بشه دونست، خیلی وقتا نافرمانی میکنیم، گناه میکنیم، کفر میگیم ولی باز خدا دوستمون داره، دوستداشتنی شاید فراتر از دوستداشتنهای ما، دوست داشتن خالق به مخلوق. بنظرم سخته توصیف این دوستداشتن ولی خودم هربار که به لحظه به لحظه عمر 21 سالهام که نگاه میکنم، میبینم تمام لحظههایی رو که سر ناسازگاری با خدایخودم دارم و حتی خیلی وقتا پررویی میکنم دربرابرش و در کنار این میبینم لحظه به لحظه زندگیم رو که خدا هنوز دوستم داره، ناراحتش کردم ولی هنوز دوستم داره و عاشقمه.
به خاطر همه اینها بعید میدونم ما بتونیم تو عاشقی خدا باشیم.
یه جا یه جملهای از یه فیلمی خونده بودم که میگفت " خدا دید فرصت نمیکنه حواسش به همه بندههاش باشه، به خاطر همین مادرها رو آفرید ".
وقتی به دنیای اطرافم و عشق و روابط آدما به هم نگاه میکنم تنها جایی که میتونم مصداق و مشابهی از عشق خدا به بندش پیدا کنم، عشق مادر به فرزنده به همون اندازه زیبا و به همون اندازه همیشگی.
اینجا میرسم به عنوان متن، تو عاشقی خدا بودن سخته، ولی میتونیم مادر باشیم. عاشقی رو از مادرها یادبگیریم.
پ.ن: خیلی وقت بود میخواستم این متن رو بنویسم، روز مادر بهانه قشنگی شد برای نوشتنش، روز مادر مبارک :)
پ.ن: واقعیتش وقتی متن رو شروع کردم، برنامم این بود برای توصیف عشق مادرها بیشتر از این بنویسم ولی به اون پاراگراف که رسیدم هم نوشتنش برام سخت بود هم پیدا کردن بیان مناسب، تکمیل و پرورش اون پاراگراف رو به دل خودتون میسپارم.
پ.ن:
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
" هیچ وقت نمیفهمی کی آخرین باره، کی آخرین دفعهایه که داری در آغوش میگیریش، بغلش میکنی، فشارش میدی، عطرش رو بو میکنی و …. لحظهای که متوجه میشی آخرین بار رو هم از دست دادی، لحظهای که متوجه میشی دیگه نمیتونی دوباره تو آغوشت بگیریش. اون لحظه، لحظه "حسرت آغوش آخر"ه. لحظهای که حسرت میخوری از اینکه آغوش آخر رو خاطره نکردی، ساده از کنارش گذشتی و مثل همهٔ دفعات به آغوش کشیدیش."
آغوش آخر میتونه صبح موقع خدافظی برای رفتن به کار باشه، میتونه موقع بدرقه کردن برای سفر باشه و حتی میتونه یه خدافظی معمولی با کسی که دوستش داری تو گوشه یکی از خیابونای شهر باشه. فرقی نمیکنه کی و کجاست، مهم اینه که این آخریشه و داری از دستش میدی و حسرتی به اندازه تک تک خاطراتی که با اون فرد داشی تو دلت میمونه از اینکه ساده گذشتی از آغوش آخر.
احساس میکنم شاید دیگه وقتشه به زندگی عادت نکنم، به زندگی که عادت کنی هر روزت میشه مثل دیروز یادت میره یه آخرین آغوشی هم هست که ممکنه از دستش بدی، ساده میگذری از دوست داشتنات.
واقعیتش به حرفای بالام که نگاه میکنم بنظرم من نباید اینارو بگم، تو زندگی رفتنای زیادی رو تجربه نکردم که خیلی جدی بخوام از حسرت از دست دادن بگم، بنظرم خیلیها هستند که بهتر از من میتونن از رفتن و از دست دادن صحبت کنن.
با اینکه گفتنش مثل گفتن «ایشالا غم آخرتون باشه» هست، اما امیدوارم هچکدوممون حسرت آغوش آخر رو تجربه نکنیم.
پ. ن: آغوش آخر عاشقانست ولی نه به معنی عامه امروزی، به معنای خود کلمه عشق عاشقانست.
پ. ن: یادم نمیاد تعریف "حسرت آغوش آخر" رو جایی خونده بودم قبلاً یا ساخته خودمه.
پ. ن: فکر کنم با این دوتا پست آخرم باید اون خوشحال آخر اسم وبلاگ رو خط بزنم :))، خیر سرم داشتم زور میزدم تپلش بیوفته :))).
تا حالا به این فکر کردید شاید امروز آخریش بود.
واقعا چطور باید زندگی کرد اگر امروز آخریش بود؟
این سوال از یه شوخی با یکی از دوستام برام پیش اومد، بعد ذهنم رو درگیر کرد اگر واقعا امروز آخریش باشه چیکار میکنم ساعت های باقی مونده رو.
جالب (شاید جالب کلمه مناسب نباشه)اینکه وقتی این فکر رو تو لابی با یکی از دوستام مطرح کردم به یه درختچه پشت سرش جلوی در اصلی اشاره کرد و گفت این درختچه رو میبینی، این رو به عنوان یادبود یکی از بچه های ورودی 88 که رفیق خودمم بود و فوت کرد کاشتیم. روز قبلش با ما بود میگفتیم و میخندیدیم و فرداش.... .
میگفت تا یکماه شب که میخوابیدم اصلا انتظار نداشتم فردا ممکنه بیدار شم.
برمیگردم به سوال اولم اگر امروز آخریش باشه، چیکار میکنید؟
خودم جواب کاملی براش ندارم ولی یکم که فکر کردم در مورد انجام دادن یه سری کارها به قطعیت رسیدم.
وقتی این سوال با ادم های مختلف مطرح کردم جواب بعضی هاشون حسرت اشتباها ، کاستی ها و گناها رو خوردن بود یکی گفت سه بخشش میکنم بخش اول یه سری حرف و یادداشت مینویسم بخش دوم با ادمایی که دوستشون دارم وقت میگذرونم و بخش سوم کارها و تفریحاتی که دوست دارم رو انجام میدم.
اما برای خود من کاری که اول از همه به ذهنم رسید و احساس کردم حسرتش رو میخورم یه چیزی غیر از اینا بود، ناراحت ندیدن عزیزام میشم ولی خب ، به اشتباهاتم فکر میکنم ولی خودم تصمیم گرفتم که انجامشون بدم پس باید هزینش رو هم بدم اونم خیلی حسرت نداره برام.
حسرت اصلیم کارهاییه که میخوام انجام بدم و حرف هاییه که میخوام بزنم ولی یا با این جواب که وقت هست عقبشون میندازم و یا مراعات میکنم. همه اینها هم بنظرم از ترس از شکست میاد انگار دوست ندارم با شکست مواجه بشم، ولی خب اگر امروز آخریش باشه نزدن بعضی حرف ها و انجام ندادن بعضی کارها با این ترس که ممکنه نتیجه مطلوب نداشته باشه چه فایده و دستاوردی داره جز اینکه به خودم ظلم میکنم.
خوشحال میشم شما هم نظرتون رو در مورد این سوال بدید.
پ. ن: مترو واقعا جای خوبی برای فکر کردنه در واقع ادم رو مجبور به فکر کردن میکنه.
پ. پ. ن:الان ایام امتحاناست و واقعا ذهن به کجاها که نمیره:)))
شازده شاعرمان" امید خان رو عرض میکنم"طبع جالبی دارد،شعر میسراید برای خودش ،بچه خوبی است ،انشالله آدم خوبی هم باشد :).
گاهی هم ما کمکی میکنیم و تک مصرعی میگیم،شازده هم عنایت میکنند و رویش شعر می سرایند.
چندی پیش در پاسی از شب با شازده در گفت و گو بودیم که امر کرد مصرعی بگو تا شعری بسراییم،ما هم به امر شازده بر خود فشار آوردیم کلماتی سرهم کردیم؛شازده هم لطف فرمودند و کاملش کردند.
زیبا نگاه، معنا صدا، دنیا خدایم آفرید
دستی نهادم بر لبش، یک لحظه دستم را برید
با خلقتِ رخسارِ او دیوانه گشتم یکزمان
آی مردمان! نامحرم است، رخسارِ او را ننگرید
البته شازده جان بر این دو بیت بسنده نکردند و به جاده خاکی زدند و در ادامه فرمودند
زلف پریشانش کذا، آیینه-قرآنش کذا
هفت سینِ هفتسینش کذا، سه کیلو هم کاهو خرید
از بارش بارانِ او خشکی نمانده بر زمین
با سختیِ دردآورش از روی جو با پا پرید
به یاد دارم معلم ادبیاتی روزی سرکلاس فرمود دوره های اوج شعر فارسی بی ارتباط با دوران های خفقان نبودند.
آدمی وقتی در تنگنا قرار میگیره به بیان چرندیات و پرندیات میپردازه که از لابلای این چرندیات و پرندیات گاها شعر هم برون آید
ما هم که جدا از ادم نیستیم و الا ماشاالله فشارات زندگی هم کم نیست،حالا این وسط خدا نصیب مون کرد یه رفیق خوش ذوقِ بچه شاعر(کسی قدم های اندک و خوبی در شعر برداشته است)
و اینطوری بود که ما هم در بیان چرندیات و پرندیات بیکار نموندیم،که البته نمیشه این جا نشرشون داد صلاح نیست :))
خب پس چی ،پس اصلا چرا این متن رو نوشتم؟؟؟
اها این رفیق خوش ذوق ما که ذکر خیرش بودا ایشون که تنها شاعر زنده در انجمن شعری ما هستند در وصف شعر گفتن اینجانب و عضو دیگر انجمن جناب ع.م.ح شعری گفتند که زیبا دیدم به اشتراک بگذارم.
پیرهن و بلوز و دکمه شاعر شدهاند
جوراب و کلاه و چکمه شاعر شدهاند
شاید که گران و expensive باشند
پسته و آجیل و تخمه شاعر شدهاند
از قلقلِ پرتلاطمش معلوم است!
آبگوشت و خورشتِ قیمه شاعر شدهاند
شاید کَمَکی عجیب باشد، اما
خاله و دایی و عمه شاعر شدهاند
دزدانِ سرِ گردنهها نه، حتا
چاقو و تفنگ و قمه شاعر شدهاند
در هفتمِ اسفندِ هزار و اندی
تهران و تمامِ حومه شاعر شدهاند
از جستن دانش و تمارینِ زیاد
مهدی و علی و همه شاعر شدهاند!
ظریف الشعرای شریف
پ.ن:مدیونید فکر کنید جایی از شعر سانسور شده یا تغییر کرده :))
وقتی تو یه بازه امتحانی هستی چیکار کنیم حالمون عوض شه؟؟؟؟
1- صبح پامیشید میرید یکی از اون امتحان هایی که درگیرشی رو میدی چه بهتر که ریض فیز هم باشه و خب حالا یا راضی یا نا راضی میای بیرون :)
2- تعدادی از دوستان پیدا میشن که از تصمیم شما برای بیرون رفتن و ناهار استقبال میکنن و خب راه میفتید و از اینجاست که استراحت شروع میشه. حالا بهترین وسیله نقلیه چیه ؟ احسنت متروی تهران ولی در این موقع تعداد خودتون هم درنظر بگیرید یه دفعه 17 نفر با هم وارد مترو نشید:)
3-حالا ناهار رو گرفتید و خب چه جایی بهتر از پارک دانشجو برای غذا خوردن دسته جمعی(البته بگذریم از کسایی که زودتر شروع کردن)
و خب بعد ناهار احتمالا بعضی از دوستان ترک جمع خواهند کرد.
قطعا وقتی یه عده آدم اومدید بیرون نمیشه دست جمعی عکس ننداخت و چه جالب تر یه آدم غریبه هم همینطوری بیاد وسط عکس و باهاتون عکس بندازه.
در این مرحله هم ممکنه باز هم تعدادی خداحافظی کنند درحالی که اصل ماجرا مونده.
4- اگر خوش شانس باشید یکی هست اون وسط که تازه گواهینامه گرفته و خب :) بستنی بعد ناهار میچسبه .
حالا شما بگو اگر چهارراه ولیعصر باشی و بستنی دستت چی کار بهتر از قدم زدن تو انقلاب و خب سر و گوش جنبوندن اینور و اونور میشه کرد.
5-اوالا این قسمت از داستان رو منم نفهمیدم چیشد قرار بود بریم پارک لاله ولی چرا از دانشگاه سردر آوردیم نمودونم پس این قسمت دستورالعمل خالی خواهد ماند. ولی خب اگر شما هم دانشگاه تهران رو انتخاب کردید پس بدانید و آگاه باشید که
دانشگاه تهران جای بزرگیه و جاهایی وجود داره که حتی خودشونم خبر ندارند ولی پیدا کردن اینها برای یه تعداد شریفی که از امتحان ریض فیر میان اصلا مشکل نیست چون که ..... بماند حالا.
مثلا میدونستی که برج نگهبانی دارید ؟هوی با تو ام دانشجوی تهران یه لحظه اون درخت و بوته دانشگاهتون رو ول کن به حرف من گوش بده بچه جان،و حتی کنار این برج تون پله اظطراری هست و درش باز خب نمیدونی دیگه کلا چسبیدید به گل و بوته و درخت و .... ولی از من به تو نصیحت که تو اون باغ و بوستان داری میپلکی برو به مسئولین بگو آبخوری میزارن شیر هم بزارن. اصلا اینا به کنار میدونی چقدر کتابخونه مرکزیتون خوبه حداقل در اون حدی که ما استفاده کردیم جای مفیدی بود و حتی دعای خیره جوانانی رو پشت سر خودش داره :)
میخوام بازم از دانشگاه تهران گردی بگم ولی نه قابل توصیفه نه قابل بیان ولی برای حسن ختام بدونید اون در خوشگله باز نمیشه (بنظر میاد)
6- حالا شما بگید، ناهارتون رو خوردید، گشتتون هم که زدید، دانشگاه تهران رو هم که وجب کردید الان نوبته چیه ؟ نخود نخود هر که رود خانه خود؟ نه اشتباه میکنید الان وقتشه تصمیم بگیرید بعدش کجا برید که خودش جلسه و شورا میطلبه (البته بود دوستی (نخودی :) ) هم که اون خانه خود نرفت، رفت خونه مادربزرگه که منم نمیدونم کدوم وره)
7-بعد کلی بحث با یه ایده ناب به این نتیجه خواهید رسید چی بهتر از جوج زدن تو تپه ها عباس آباد و حالا باید در عملیاتی دنبال پیدا کردن سیخ و زغال و جوج بگردی و من خودم در عجبم سیخ تو انقلاب '-'
8-واقعیتش اینجای داستان راهنمایی خاصی نداره ولی خب تجربش جالبه شما درنظر بگیر یه عده جوون درحال درست کردن جوج بعد از گذروندن همچی روزی قطعا حس و حال خوبی خواهد داشت که با رد دادن های بعضیا یا آتیش بازی بعضی دیگه و حتی دستبرد غذایی دیگری جذاب تر هم میشه.
9-یعنی میشه تو همچین روز پر ماجرایی تو تپه ها عباس آباد باشی و پل طبیعت نری؟ قطعا نمیشه.
حالا شما در نظر بگیر که مسیرت هم صاف و مناسب دویدن چه شود ،میبینی یه عده وسط پارک دارن در دویدن رقابت میکنند(ساده شده آنچه روی داد) و مدیونید فکر کنید من کم بیارم.اصلا جدای مسیر خود پل طبیعت خوراک دویدنه باز هم مدیونید ......
همه میرن پل طبیعت چیکار؟؟ آفرین ، عکس پس بعد از این که جوجتون رو زدید پامیشید میرید پل که عکس آخرتون هم بندازید چون بعید میدونم دیگه بتونید کار اضافه ای بکنید.
10- هر داستان و ماجرایی قطعا یه پایانی خواهد داشت و خب ما نیز و یکی رفت که کیف جا گذاشتش رو برداره یکی هم که معلوم نبود چرا این قدر آرومه توسط دوستانش به خوابگاه برده شد .
حالا میتونم بگم که نخود نخود هر کی برفت خانه خود ،پس با رخت و لباسی دودی رفتیم سمت مترو تا اینکه ملت هم از بوی غذای ما فیض ببرند :)
پ.ن:قرار بود اسمش رو بزارم تپ و تپ و ...... و تپ (به تعداد نفرات و خود تپ در معنی رندوم واک) که مطلع شدم کلا اشتباه میکردم و گند زدم ولی حیف و صد حیف
پ.پ.ن:یکی از دوستان یکسری عکس برای بیان ارادتش ... در دانشگاه تهران انداخت که برای حفظ امنیت خودش تعریف نمیکنم
پ.پ.پ.ن: عکس قطعا زیاد بوده ولی خب چون مظر دوستان رو درمورد گذاشتن عکسی که توش حضور دارند تو وبلاگ رو نمیدونم به همینا راضی باشید
پ.پ.پ.پ.ن:ماجرای ما که خیلی طولانی تر از این بود ولی نه من توانایی نوشتن دارم و نه میشه راحت نوشت ،پس از همین فیض کافی رو ببرید